خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

سونوگرافی غربالگری تکمیلی...دیدن پسر نازمون با اطمینان

عصر بابا علیرضا اومد یه کم خوابید و بعدش راهی سونوگرافی شدیم،همونجاییکه واسه غربالگری اول رفته بودیم...از اونجاییکه فهمیدم قند، جنین رو به تحرک درمیاره دو تا سن ایچ قبل اینکه بریم داخل خوردم که خوب خوب خودشو بهمون نشون بده.....البته میدونم این عسل من حرف مامانی رو گوش میده...چون از دیشب کلی بهش گفتم عشق مامان اگه میخوای لباسای خشگل واست بخریم...اسم قشنگتو صدا کنیم...خاله محبوبه کفشای خشگل بخره....خودوتو بهمون نشون بده که ببینیمت.....

نوبتون شد و ذوق و شوق ما هم شروع شد...بابا علیرضا هم داشت از ال سی دی فیلم میگرفت که نشون مهنوش و بقیه بدیم...سنش همون بود که میدونستم: 18 هفته و 4 روز...وزن: 255 گرم.....نازناز من....قربون دور سرت برم که اولین چیزی بود که دیدم....وای خدای من لباش،چشماش...دستای ناز و کف پاهای کوچولوش که دلمو برد....فدای نیمرخ صورت خشگلت بشم...که خانوم دکتر هم کلی از چهرش خوشش اومد و 3 تا عکس از نیمرخش بهمون داد....انگار معلوم بود یه پسر ناز و آرومه...خیلی طول نکشید که دکتر هم گفت کوچولوتون پسره..........................

و تو دیگه صد در صد پسر شدی..........

دکتر با حوصله و دقت زیادی جز به جز اندامها رو نشونمون داد مثل استخوانهای آرنج،زانو و کل اجزای داخلی قلب کوچولوش....

اما هرکاری کرد مهره های گردن و ستون فقراتش کامل معلوم نبود،آخه خودشو جمع کرده بود ناقلا....

دکتر خواست که یه کم بیشتر قند بخورم و دوباره بیام داخل.....منم کم نذاشتم و 4-5 تا قند با آب خوردم....و کلی باهاش صحبت کردم که بیدار شه و خودشو صاف کنه که کمر و گردنش دیده شه......دوباره رفتیم داخل...اما...........ای بابا ...چرخیده بود، اما باز خودشو جمع کرده بود....تنها جایی که خوب به ما نشون داد.....شیطون بازیگوش......همونجاش بود...........وای خدا خانوم دکتر که کلی خندید و حتی واسه یادگاری عکسشم بهمون داد......حتماً عکسشو نشون همسر آیندش میدم.................خوب دیگه، واسه اینکه بعداً خجالت نکشی دیگه چیزی نمیگم....قربون دلبریت برم....

دوباره باید میرفتم بیرون و صبر کنم بلکه باز بچرخه....اگه بازم خودشو نشون میداد باید یه روز دیگه دوباره میومدم...برای بررسی سلامتش لازم بود....تو این فاصله کلی خندیدم با علیرضا از دستش....بابا علیرضا میگفت عین خودمه...بابا جون میخواد بخوابه...منو که نذاشتی بخوابم،اینم نمیذاری.....منم کلی تکونش دادم که بیدار شه....البته یه کم دعوا و تهدیدش هم کردم...

تا سه نشه بازی نشه...برای بار سوم رفتیم تو و این بار خانوم دکتر گفت: بچرخ بچه جون...مگه بچه هم انقدر یه دنده میشه....به ما هم گفت خیلی شیطونه و خدا به دادتون برسه....(اما من که مطمئنم به بابات میکشی عزیزم...آروم و سربه راه میشی...)

که یهویی خودشو صاف کرد....و کل مهره های ستون فقراتش دیده شد...........

بالاخره بعد از دو ساعت کارمون تموم شد.....منتظر عشوه های آقا بودیم....خوبه تو دختر نشدی فسقلی نازنازی....

بعدشم رفتیم شام بیگ بوی .... معلوم بود که علیرضا هم خیلی شاد و ذوق زده است...چیزی نمیگه، اما من که نگاهاشو میفهمم...یه خنده عمیق و یه شادی زیرپوستی رو میشد توش دید.....

خداروشکر همه چیز هم خوب بود و مشکلی وجود نداشت.....خدایا شکرت...این از همه چیز مهم تره.....بچه سالم وخوب داشتن....خدایا از این لطفت ممنونیم....

آخر شب هم به خاله منیژه و مادرجون خبر دادم که مطمئن شدیم پسره...به خاله محبوبه هم گفتم برو یه عالمه خریدای خشگل واسه این قند عسلکم بکن....

امروز روز خیلی قشنگی بود...

انقدر احساس عشق دارم که نمیتونم توصیف کنم.....فقط میتونم خدای مهربونو بخاطر این معجزه ، به خاطر این نعمت بزرگ شکر کنم....و ازش بخوام : خدایا نگهدار همه بچه ها باش، حافظ بچه ناز ما هم باش....

تولد خاله نیکو با نی نی

امروز 7 خرداد،تولد خاله نیکوووووووووو.....از بس که وقت نداره ما باید بریم آتلیه  دیدنش....مگه میشه روز تولد نیکو من نبینمش؟؟!!! اونم امسال که این فسقلی هم دوستش داره و واسش کادو خریده..... قرار شد ظهر برم پیشش...تا اون موقع با هم یه کیک خوشمزه درست کردیم که نیکو بخوره حال بیاد! با آژانس رفتیم پیشش و کلی ذوق کرد...شمعشم فوت کرد و تولدش کلی مبارک شد.......نی نی هم واسه خاله نیکو یه ماگ خشگل خریده بود(آخه نیکو عاشق ماگه و یه عالمه ماگ داره)...با اینکه خاله نیکو از وقتی تو اومدی کاراش زیاد شده و همدیگرو خیلی نمیبینیم...اما من ناراحت نمیشم،چون دیدن پیشرفتهاش خیلی خوشحالم میکنه...و خوب هروقت دلم واسش تنگ میشه خودم هرجا باشه میرم میبینمش!....

بعد از تولد بازی واسه خاله نیکو با باباعلیرضا رفتیم دندونپزشکی،آخه صبح موقع صبحونه یکی از دندونام شکست!!! اما خوشبختانه دکتر گفت یه تیکه از روکش دندون بوده و فعلاً مشکلی نیست! تا بعد از اومدن تو عسلم که درستش کنم.

اینم از امروز که کلی از قبل منتظرش بودم...

یادش بخیر سالها من و خاله جونات(نیکو ، مهدیه ،فهیمه و نجمه) با هم تولدهامونو جشن میگرفتیم و کلی کلی میخندیدیم....ما خیلی روزهای قشنگ و پرخاطره ای رو با هم گذروندیم که وقتی هرکدوممون بهشون فکر میکنیم شاد میشیم...یادش بخیر تولد خاله نیکو خونه خودشون که سوپرایزش کردیم، یا تولد خاله فهیمه که جشن گرفته بود.....آخه من چی بگم از شادیهامون...مطمئنم هر کدومشون وقتی این صفحه رو بخونن کلی یاد همه اون روزها و خنده هامون می افتن،با اینکه الان هرکدوممون مشغول کار و زندگی خودمون هستیم،اما همیشه با فکر کردن بهم و دوستیهامون شاد میشیم...خاله فهیمه سنگاپوره و با عمو اسد میدونم زندگی قشنگی دارن... ، خاله نجمه هم که کاناداست و میدونم یه جورایی خیلی دلش تنگ اینجاست... خاله مهدیه و نیکو هم که ور دل خودمون هستن اما دیر به دیر میبینمشون....

اما من خیلی خیلی دوسشون دارم...میدونم که اونا هم عاشق تو هستن...و ذوق زده اومدن تو هستن! آخه تو اولین نی نی هستی که تو جمع قشنگ دوستی های ما داری بدنیا میای عزیزم....مطمئنم تو هم دوسشون داری و وقتی بزرگتر شی میتونی معنی واقعی دوستی های عمیق و قشنگو بدونی و باور کنی که همیشه و همیشه دوستی های واقعی باقی میمونن...گاهی بالا پایین دارن،اما همیشه هستن و با حضورشون بهت احساس خوبی میدن.....یادت باشه قشنگم که دوستای خوبی واسه خودت انتخاب کنی و اون خوب خوب هاشونو واسه خودت حفظ کنی که دوست خوب از بهترین سرمایه های موندگار زندگی هستن...برای من که اینطور شد...

دوستای خوبم دوستون دارم(مامان پریسا ).

اولین هدیه روز مادر که از عشقم گرفتم

امروز 2 خرداده و فردا روز مادر،و امروز جلسه چهارم کلاس خانوم روستاست! دلم میخواست واسه همه بچه های کلاسمون که اولین سال مامان شدنمونه کیک درست کنم! از اولشم مثل اینکه قسمت نبود!!همش یه چیزی کم بود!دو بار رفتم خرید....موقع درست کردن کیک هم نفهمیدم چیو با چی قاطی کردم...که کیک شد پودر کیک!!!! اما مثل اینکه همه نی نی ها دوست داشتن این کیکو بخورن، چون خوشمزه شده بود!!

هرطوری بود بردمش سر کلاس...امروز موضوع کلاس در مورد "علائم هشدار دهنده در دوران بارداری" بود. علائمی که خطرناکند  و باید حواسمون بهشون باشه...ایشاالله هیچ مامانی باهاشون مواجه نشه.

مثل اول هر جلسه بی صبرانه ذوق زده شنیدن صدای قلب نازت  بودم....آخه من فدات بشم عشق مامان که انقدر آرومی که خانم روستا کلی باید از اعماق دل من تورو پیدا کنه....آروم آروم صدای قلبت از اون ته مه ها پیدا که میشه دلم میخواد بگیرم بچلونمت...از بس طول کشید صدای قلبت شنیده شه خانوم روستا گفت احتمالاً میره تو اتاق عقبی ها مدیتیشن میکنه......عزیز نازم!!! یا اینه که مثل بابا علیرضا آروم و صبوری...

خلاصه کلاس امروزم با کیک من شیرین تر شد...

امروز وقت دکتر هم داشتیم...من به مطب رفتم و بابا علیرضا هم اومد...با اینکه اون روز چک شده بودیم...اما انقدر لذتبخشه که روزی دو بار هم کمه...تازه وقتی که علیرضا هم باشه لذتش صدبرابر میشه....واقعاً میشه احساس کرد حالا یه خانواده سه نفری هستیم...اما ....

آخه من فدای این شیطونیت برم که تا فهمیدی باباییت هم داره میشنوه همچین صدای قلبت تندتند شد که هممون خندیدیم....فسقل من داشتی میدوییدی؟؟؟!!!!! ای پدر سوخته!حالا واسه بابات دلبری میکنی!!!!! قربونت برم که تا حالا صدای قلبتو اینجوری نشنیده بودم....خیلی ذوق کردیم...این یعنی شور و شوق تو برای زندگی کردن بیشتر و بیشتر میشه عزیرم...

همه چیز خداروشکر خوب بود و مشکلی نبود...

بعد از دکتر رفتیم فروشگاه سهای میدون محسنی و واسه عشقمون چندتا لباس خریدیم...وای که پسرم آقا میشه این پیراهن چهارخونه مردونه رو با دو بندی که واسش خریدیم بپوشه...یه سوییشرت و شلوارم براش خریدیم بپوشه بچلونیمش....قربون قد و بالای نازت برم.

رفتیم سه تایی یه شام خوشمزه هم خوردیم و برگشتیم خونه.....

امروز روز خیلی خوبی بود....اما نه فقط بخاطر همه این اتفاقای قشنگ، بلکه بخاطر اولین هدیه روز مادری که از تو عسلم گرفتم...داری کمکم میکنی که صبح ها دیگه تهوع نداشته باشم و اذیت نشم....این کمک تو بالاترین هدیه تو واسه روز مادره واسم...هیچ وقت فراموش نمیکنم قربونت برم....اگه بدونی من با تو چه عشقی رو تجربه میکنم....

خدایا این فسقلی چیه که انقدر عشق و شور و شوق به زندگی من آورده!!....آخه من چقدر دوسش دارم!!!...خدایا حافظ همه نی نی ها باش و نگهدار عشق منم باش...

عروسی و شادی با نی نی

امروز  29 اردیبهشت،روزیه که از ماه ها قبل منتظرش بودم...روزایی که حالم بد بود فکر کردن به این تاریخ حالمو خوب میکرد و بابا علیرضا میگفت یه کم حوصله کن....آخر اردیبهشت عروسیه....زود میگذره،سرت گرمه و.....

حالا به خودم میگم چه زود گذشت.....امروز عروسیه مهرداد(پسرداییم)و شادی است...سالهاست میخواستن بهم برسن و امروز دیگه روز عروسیشونه...هم واسه اونا خوشحالم و هم خودم ذوق دارم که میخوام با نی نی برم عروسی و کلی برقصیم و شادی کنیم!!!! از صبح زود که بیدار شدم مشغول کارام شدم،با مادر جون و خاله منیزه و مهنوش رفتیم آرایشگاه و موهامونو خشگل کردیم،آخه قراره قبل عروسی هممون بریم آتلیه خاله نیکو و عکس بندازیم.، خاله آزاده و محمد و دو تا نی نی های فسقلشون هم میان پیش خاله نیکو که عکس بندازن.....ظهر همه رفتن و من و بابا علیرضا هم آخر رفتیم...خیلی هیجان داشتم...آخه ما اولین مشتری های این آتلیه خاله نیکو بودیم...و من خیلی خوشحال بودم که با نی نی داریم میریم اونجا که عکس بندازیم...دیدن خاله نیکو حین کار کردن اونم تو آتلیه خشگلش منو واقعاً ذوق زده میکرد(و هممون رو!!).

یه عالمه عکسای خشگل خشگل انداختیم.مطمئنم فنقل منم کلی واسه خودش ژست گرفته!!دیگه باید میرفتیم سمت خونه دایی غلام،عروسی...

من و نی نی نازم کلی خشگل شده بودیم و من واقعاً داشتم بهش مینازیدم!!!!

عروس و دوماد دیر اومدن...اما از همون اول که عروسی رسماً با رقص و شادی شروع شد تا ......آخرش داشتیم با نی نی قرتی خودم میرقصیدیم و شادی میکردیم....

خیلی خوشحالم که تو این دوران زیبا یه عروسی خوب و شاد رفتیم و همیشه یادم میمونه...امیدوارم به تو عسلم هم خوش گذشته باشه...قربونت برم که اصلاً بیقراری نکردی و من اصلاً از ورجه وورجه هام اذیت نشدم...اینا یعنی اینکه به تو داشته خوش میگذشته و واسه خودت کلی میرقصیدی قرتی نازناز من...ایشالله عروسی خودت قند عسل خودم....

کیف و حال با نی نی!!!

امروز 25 اردیبهشت؛به به چه هوای بهاری!!! چه بارونی.....

بعد از کار میخواستم برم خونه،اما یهو رفتم مرکز خرید گلستان هروی که یه بلوز بخرم. بعدش موقع رفتن از در که اومدم بیرون وای.....چه بوی سیب زمینی سرخ کرده ای پیچیده بود تو خیابون...منم که عاشق سیب زمینی سرخ کرده!!!!!!!!!!

صاف رفتم تو رستوران روبروی پاساژ و یه سیب زمینی سفارش دادم که ببرم تو ماشین بخورم! آخه من عادت ندارم تنهایی بشینم تو رستوران و غذا بخورم!...اما قسمت باحال داستان اینه که وقتی منتظر بودم،یهویی دیدم این رستوران کلی ساندویچ گیاهی داره...وای......

فکر کن که نپرسم این ساندویچا چی هستن و نگیرم و نخورم.......کلی هم ذوق کردم که چه جالب...بامزست جایی رفتم که واسم کلی غذا داشتند! منم یکی از ساندویچاشونو با دوغ سفارش دادم و ......اصلاً هم فکر نکرم تنها میشینم و خیلی لوسه! دیگه تنها نیستم.....!!!!!با نی نی نشستم و آماده یه ناهار خوشمزه شدیم....عجب خوشمزه بود.....

انگار کار خدا بود بیام این وری و با این رستوران و غذاهاش آشنا شم.....

این اولین بار بود که احساس کردم با نی نی خیلی حال کردم....خیلی حس خوبی بود....دو تایی.....

مامانی یه روز دوباره میریم اون رستوران و با هم کیف میکنیم....البته تو این بار تو دل مامان نیستی و رو صندلی میشینی ....