خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

استراحت خونه خاله منیژه

چند روزیه که باباعلیرضا هرشب دیر میاد خونه بخاطر ثبت نام مکه تو بانک ملی!!! پنج شنبه 24 شهریور تقریباً تا 11 و نیم شب تنها بودیم...هرچند با تو پسر نازم دیگه تنها نیستم!! اما خب جفتمون کف کردیم...این بود که تصمیم گرفتم چند روزی رو برم خونه خاله منیژه تا تنها نباشیم...فردا صبحش بابایی مارو برد خونه پدرجون و از اونجا رفت سرکار!!! ما هم قبل ظهر رفتیم کرج! تا دوشنبه 28 شهریور که دیگه خیلی خیلی دلم واسه باباعلیرضا تنگ شده بود موندیم اونجا و موقع برگشتن مهنوش هم با من اومد خونمون که تنها نباشم!

خیلی سرم اونجا گرم شد! با مهنوش و آرش! میدونم تو هم کنارشون کلی ذوق میکردی...از تکون خوردنهات معلوم بود....

خیلی خیلی(زیادی) هم استراحت کردیم...مهنوش برو آب بیار...آرش برو قرصمو بیار....بیچاره هارو کلی خسته کردم...اما کلاً خیلی خوش گذشت! به اونا هم همین طور! از چند روز دیگه هم که مدرسه ها باز میشه و دیگه نمیشد انقدر با هم باشیم...

اما باحال ترین قسمت این روزها ساعت 6 و نیم جمعه 25 شهریور بازی فوتبال پرسپولیس و استقلال بود که فکر کنم کم مونده بود از هیجانت بپری بیرون مامان جون......جای بابا علیرضا خالی بود! مطمئنم بعداً هم از این پسرای عشق فوتبال میشی که میشینی با باباعلیرضات سر منو درد میارید!!!!!! قسمت بامزه اون روز هم این بود که سر پنالتی که پرسپولیس گرفت ، من و آرش گفتیم رادوین دعا کن گل نشه.....و اتفاقاً گل نشد................هوراااا....کلی خندیدیم و من واسه علیرضا که تعریف کردم کلی خوشحال شد که پسرش هم یه استقلالیه دوآتیشه شده!!! خلاصه اون روز استقلال 2-0 برد و هیجانات و بپربپر های خفن تو دیدنی بود عزیزم...

دیدن اولین نی نی کلاسمون

امروز سه شنبه 22 شهریور با مامان پریسا قراره بریم دیدن مامان سارا که اولین کسی بود که تو جمع دوستای کلاسمون نی نیش بدنیا اومد...ما با هم رفتیم و مامان هلیا هم خودش اومد...خیلی خوش گذشت...باورمون نمیشد نی نی تو شکم سارا حالا تو بغلش بود و بالاتر از اون باورمون نمیشد تا حدود یک ماه دیگه خودمون هم همین شرایطو داریم...ماشاالله پسرش(که احتمالاً اسمش آشیل میشه) خیلی آروم و ناز بود و چه اتاق خشگلی مامان سارا واسش درست کرده بود!!! سارا از تجربیاتش واسه ما گفت و خلاصه روز خوبی رو با هم طی کردیم، هرچند من کم کم داشت کمرم درد میگرفت!!!...هلیا رفت و من و مامان پریسا با هم رفتیم رستوران باگت پاسداران ناهار خوردیم! خیلی بامزه و خنده دار بود...دو تا قلمبه با هم تو خیابون راه میرفتن و تو رستوران هلپ هلپ میخوردن!!!! خودمون کلی به خودمون خندیدیم.....خیلی خوش گذشت....

پریسا رفت خونشون و من هم با آژانس رفتم خونه....

روزهای آخر با خاله محبوبه اینا در اولین سفرشون به ایران

پنج شنبه...جمعه و شنبه...فقط سه روز دیگه مونده تا خاله محبوبه اینا برن!!!...تا سفر بعدیشون....یکشنبه 20 شهریور صبح میرن لندن،به قول سام که فارسی و انگلیسی رو قاطی کرده لاندن!!! خب همش هم که نمیشه خونه مادرجون پیش ما باشن،باید خونه بابای محمدرضا هم باشن....اما اگه بدونم دقیقه ای خونه مامان اینا هستن بدو بدو میرم اونجا! این بود که پنج شنبه صبح با مهنوش آژانس گرفتیم و سریع رفتیم خونه مادرجون که پیش خاله محبوبه و بچه ها باشیم! البته سر شب با بابا علیرضا خاله محبوبه و سارا رو بردیم خونه بابای محمدرضا....رفت تا فردا که ببینیمشون! وقتی اینجان و نمیبینمشون حالم بده....دلم میخواد یک ساعت رو هم از دست ندم...این همه سال دلم میخواسته با خواهریم و بچه هاش باشم و حالا این دو ماه فرصت داره مثل برق و باد تموم میشه...

جمعه هم صبح با بابایی رفتیم اون سمتی! وای که امروز یه چیزی رو مطمئن شدم!!اینکه دیگه حتی نمیتونم 10 دقیقه برم خرید! تا وارد فروشگاه شدم و خواستم قدمی بزنم و خرید کنم کمرم دوباره درد گرفت و این یعنی اینکه یعنی فقط استراحت، مامان پریسا جون! رادوین دلش استراحت میخواد! اونم از نوع مطلقش!!!

جمعه 18 شهریور آخر شب هم واسه محمدرضا تولد گرفتیم و خیلی خوش گذشت...خونه پدرجونو ساعت 12 شب گذاشتیم رو سرمون....بخصوص با اون بوق هایی که خاله محبوبه آورده بود!!!

شنبه اومد...آخرین روز!!!!! دیگه توی این چند روز آخر همه چمدونای خاله جمع شده بود...دیگه باورمون شد راستی راستی دو ماه رویایی تموم شد و وقت خداحافظیه!

از قضا از 1 ماه قبل برای من یه کاری واسه امروز پیش اومد که هم دلم میخواست برم و هم نه! آخه نمیخوام بودن با محبوبه اینارو حتی واسه 1 دقیقه از دست بدم! اما خب رفتم...یه جلسه نقد و بررسی یک کتاب بود که از من دعوت شده بود که در موردش صحبت کنم...خیلی جالب بود! هیچوقت تو همچین موقعیتی نبودم، تجربه خوبی بود....اونم با عزیز دلم! که حسابی باهام همراهی کرد و دوتایی روی سن پشت میز نشستیم و دو ساعت سخنرانی کردیم!!! قربونت برم که احساس میکردم تو هم از اینکه مامانیت داره جلوی اون همه آدم صحبت میکنه کیف میکری و گوش میدادی.....یه کم خسته شدم، اما خب انرژی خوبی گرفتم و بعدشم زود رفتم خونه مامان.

شب همه بودیم....و کم کم داشتم احساساتی میشدم از اینکه تا چند ساعت دیگه محبوبه و بچه هاش میرن...و دوباره دلتنگی!....دلم نمیخواست آخر شب شه! دلم نمیخواست خوابم ببره...دلم نمیخواست چشمامو ببندم...بخصوص اینکه قرار شد من فرودگاه نرم!...خیلی ناراحت بودم که نمیرم!اما خب بخاطر سلامتی رادوین قشنگم باید همین ا خداحافظی میکردم!!.................

با همه این حرفا باید میخوابیدیم...دیگه فردا صبح دور هم نیستیم!....دیگه دوتا فسقلی یعنی سام  و سارا اینجا نیستن...هنوز نرفته میدونم که خیلی دلم براشون تنگ میشه!....ساعت حدود 3 صبح همه بیدار شدن که برن! و من تا بیدار شدم رفتم پیش سام و سارا...من لباسای سارا رو پوشوندم که خواب بود...دیگه بغضم ترکید و شروع کردم به گریه....یاد روز اولی که اومدن افتادم...که موهای سارا رو شونه کردم و گفتم آخ جون بالاخره این بچه هارو از نزدیک دیدم...و حالا داشتن میرفتن!.....باباعلیرضا واسه سام یه ماشین و واسه سارا یه کیف خریده بود و تا کیف سارارو نشونش دادم مثل همیشه با لبخند بامزش بیدار شد و خوش اخلاق پاشد!!

خیلی تندتند همه چمدونها رفتن پایین و وقت، وقت خداحافظی بود...

من خدایا....چه لحظه بدی بود....سام خواب بود،کلی بوسش کرد. بدترین لحظه خداحافظی با خاله محبوبه بود....یه جور خیلی هول هولکی...توی کوچه،هوای تاریک ...همدیگرو بغل کردیم و زدیم زیر گریه......انگار باورمون نمیشد که این خداحافظی مثل خداحافظی هایی که این چند روز میکردیم نیست...رفت تا چندین ماه دیگه!!!....انگار دلمون نمیخواست از هم جدا شیم....اما بالاخره رفتن....باباعلیرضا هم با اینکه حاضر شده بود بره با اصرارهای محمدرضا موند و نرفت!!!...........همه رفتن،من و علیرضا برگشتیم بالا.....و حالا گریه نکن و کی بکن......خیلی جاشون خالی شد...هنوز 2 دقیقه نشده........بابا علیرضا کلی باهام حرف زد و امیدورام کرد که زودی میان...و بخاطر رادوین هم که شده نباید اینجوری هق هق گریه کنم....اما دست خودم نبود.....توی این چند ماه بارداری هیچوقت انقدر دلم نگرفته بود....

آخرین بار قبل رفتنشون با خاله محبوبه حرف زدم .....بقیه هم ساعت 8 اومدن....و بالاخره حدود ساعت 9 محبوبه اینا رفتن.....و  این دو ماه شیرین تموم شد....خیلی زود گذشت...همینه دیگه! انتظار همیشه طولانی و گذر از روزهای خوش کوتاهه....بالاخره اونا هم باید برن سر خونه زندگیشون...بچه ها برن مدرسه و خلاصه زندگی خودشونو ادامه بدن...هرچند دور از ما....

وقتی همگی از فرودگاه برگشتن من چشمام از زور گریه باز نمیشد و بازم کلی گریم گرفت....جاشون خالی بود....خاله منیژه اینا ظهر رفتن و من هم بعدش رفتم خونه....همه متفرق شدیم.....وقت این بود که هرکی خونه خودش باشه....دور هم جمع بودن عالیه،اما بالاخره لازمه که هرکس برای خودشم زندگی کنه....

خاله محبوبه اینا به سلامتی رسیدن و خیالمون راحت شد....من که هر یکساعت یکبار میزدم زیر گریه.....حتی الان که دارم مینویسم....

خیلی خیلی خوش گذشت....روزایی که سالها آرزوشو داشتیم....روزای با هم بودن...که دیگه کسی نمیگفت جای محبوبه اینا خالی!!!

دیدن سام و سارا که شیرین ترین قسمت بود....فسقلی های وروجک که اتفاقاً خیلی هم با هم دعواشون میشد...و میزدن زیر گریه!!!!!.....نه گفتن های دایم سارا! چشمای باد کرده سام از دست  دی وی دی و پی اس پی!!!!.........جوس گفتن های سارا و شیرهاهاهو(شیرکاکائو)........و خلاصه هزار تا خاطره با محبوبه و محمدرضا و سام و سارا و همه خانواده.....که دونه دونش برای هممون تا همیشه ثبت شد و با یادآوریش کلی شاد میشیم.... من خیلی دلتنگشون میشم! اما سعی میکنم بجای ناراحتی و دلگیری به خاطرات شیرینمون فکر کنم و اینکه مطمئنم که بزودی میان...و این بار تو قشنگ مامانی، رادوین نازم هم هستی....

وقتی میان تو هم با ما میای استقبالشون مامانی....انشاالله.

خداروشکر که بعد از این همه سال انتظار بالاخره این روزای قشنگ اومدن....خداروشکر که به من و رادوین کمک کردی که تا جاییکه میشه با خاله محبوبه اینا همراهی کردیم و لذتشو بردیم!...خداروشکر که توی این دوران زیبای بارداری این اتفاق قشنگو پیش آوردی و شادی منو دو برابر کردی....

خواهری خودم نمیدونی چقدر بودن تو کنارمون واسه من لذت بخش بود.....خیلی دوست دارم خواهری خشگلم....

خاله محبوبه جونم منم دوست دارم...کلی چیزای قشنگ واسم آوردی....و کلی بهت زحمت دادم که رفتی واسم خرید کردی....بازم بیا و واسم سوغاتی های خجل بیار بگم به همه که من چه خاله ای دارم!!!!.....خیلی دوست دارم خاله جونی....(رادوین)

....و مثل همیشه من باید از تو پسر گلم تشکر کنم که تا آخر همراهی کردی و اجازه دادی الان هیچوقت بخودم نگم کاش فلان جا با خاله اینا میرفتم و .....مرسی مامانی،پسر مهربونم.....

خدایا ممنونتم! حالا درک میکنم که تو بهترین وقت به ما بچه دادی! من یه کم شاکی بودم که چرا زود نی نی نیومد و بابا علیرضا میگفت بعداً میفهمی که حتی 1 ماه دیر اومدن نی نی هم خیری توشه ! و حالا من میفهمم......که بتونم توی بهتریرن زمان بارداریم این روزای با هم بودنو بچشم و لذت ببرم.....این روزا بهترین روزای بارداریم بود و همیشه همیشه با نگاه کردن به خاطراتش کیف میکنم و انرژی میگیرم.....

انشاالله تا سفر بعدی خاله اینا که تو هم کنارمونی عزیزم....

راحت شدن خیالمون از سلامتی تو

امروز 16 شهریور خوشبختانه وقت دکترمونه! مهنوش خونه ما مونده و صبح با هم رفتیم دکتر! براش جالب بود که صدای قلب تو نازنازی رو شنید! جریان دردهایی که داشتمو به دکتر گفتم و اونم دوتا قرص داد که جلوی انقباضاتمو بگیره! و کلی بهم گفت که باید استراحت کنم! برام سونوگرافی هم نوشت! و رفت تا سه هفته دیگه که بریم پیشش!داره میره مسافرت!!!

ساعت 2 و نیم وقت سونوگرافی داشتم و قبلش با مهنوش رفتیم ناهار خوردیم و از اونجا هم راهی مطب دکتر پیری شدیم که بابا علیرضا هم بیاد و رادوین کوچولومونو ببینیم!! خیلی زود رسیده بودیم و باید حداقل یکساعتی صبر میکردیم! و من دوباره حس کردم کمرم داره درد میگیره! خوشبختانه اونجا اتاقی بود که یه تخت داشت و با اجازه رفتم و استراحت کردم تا علیرضا بیاد!....زمان گذشت و نوبتون شد! از دکتر اجازه گرفتم که مهنوش هم بیاد تو که ببینه تو شیرینی زندگی ما الان چه شکلی و چه قدی شدی!  دکتر خیالمونو راحت کرد که همه چیز خوبه! و رشد همه اعضای بدنت عالیه!  زمان بارداری 32 هفته و 5 روز بود و تو کپل من 2 کیلو و 60 گرمی....قربونت بره مامانیت با این وزنت جیگرم!قدت هم حدود 40 سانته! جات هم تو دل من طبیعیه و حتی سرت هنوز پایین نرفته!!!...اونم دلیل انقباضاتمو خستگی دونست و گفت کوچولوی خوبی دارید و همه چیزش عالیه! خدارو هزار بار شکر کردم و خیالم راحت راحت شد! اگه تو از فعالیت زیاد من یه چیزیت میشد آخه من که خودمو نمیبخشیدم مامانی.....قربونت برم که فقط بهم گفتی" مامان پریسای من یه ذره کمتر ددر برو ....یه کم استراحت کن آخه!!! چند هفته دیگه من میام پیشت و وقت استراحتت کمتر میشه هاااااااا!!!! "

مرسی مامانی که اینارو بهم گوشزد کردی مهربون مامان!قول میدم بیشتر استراحت کنم تا هم تو خسته نشی و هم من....بهت قول میدم تا  خاله محبوبه اینا رفتن همش خونه باشم و به هر دلیلی بیرون نرم.....میبوسمت پسر همراه مامان.

هشدار برای مامان پریسا...نگرانی مادرانه!

امروز دوشنبه 14 شهریور: عصر با خاله منیژه و محبوبه رفتیم خرید و از اولش که راه افتادیم ترافیک شدیدی بود و من یه کم بعد از سوار شدن کمرم درد گرفت...و هرچی که میگذشت بدتر میشدم!مال نشستن زیاد بود!! موقع خرید که راه میرفتم بهتر بودم! اما وقتی زیاد وایمیسادم دوباره کمرم درد میگرفت!وقتی باباعلیرضا هم به ما ملحق شد من رفتم توی ماشین دراز کشیدم تا بهتر شم!....اما وقتی حرکت کردیم به سمت پارک اندیشه که با مادرجون و بقیه و بچه ها قرار داشتیم، هی بدتر و بدتر شدم!تا اینکه دلم هم درد گرفت و فشار زیادی روم بود...همه از حالت من ترسیده بودن! و بابا علیرضا کلی باهام دعوا میکرد که چقدر میرم بیرون....آره میدونم این نتیجه بیرون رفتن زیادم بود!اما مگه میشد نرم...روزهای با محبوبه بودن بعد از ده سال!!!نمیشد بشینم خونه و استراحت کنم!خلاصه همه نگران من بودن و اون شب مطمئنم به هیچکس خوش نگذشت!!! با اصرار های بقیه خاله منیژه و مهنوش با ما برگشتیم خونه! توی راه فشار به دلم بیشتر و بیشتر میشد!و از زور درد به گریه افتادم و از اون بدتر حسابی ترسیم...تو خودتو محکم گوله کرده بودی تو دلم و مطمئن بودم داشتی اذیت میشدی....گفتم میریم خونه و یه کم استراحت میکنم،اگه بهتر شدم که هیچی!اگر نه بریم بیمارستان!...به سختی دراز کشیدم و فقط دعا میکردم...خدایا حافظ بچم باش!نکنه خیلی اذیتش کرده باشم؟!!....تا اینکه حسابی به گریه افتادم و فقط ازت معذرت خواهی میکرم!که انقدر خستت کردم! آخه از اول هفته هر شب بیرون بودم و امروز دیگه صدات دراومد مامانی!

خاله منیژه بهم نبات و نعنا داد و هرچی میگذشت من آروم تر میشدم! حالم خوب نبود اما میفهمیدم که دارم بهتر میشم!...تا اینکه خوابم برد...تا صبح هم حال خیلی خوبی نداشتم و حتی برای چرخیدن توی خواب دلم بشدت درد میگرفت..اما وقتی 9 صبح بیدار شدم اثری از دل درد و کمر درد های دیشب نبود!....اما من خیلی نگرانت بودم و تصمیم گرفتم برم پیش خانوم روستا! آخه تکونات هم کم شده بود و بهتر بود چک میشدیم...

ظهر پیش خانوم روستا ، شنیدن صدای قلبت دلمو آروم کرد و خداروشکر خانوم روستا گفت همه چیزت طبیعیه! اما بهتره که برم سونوگرافی!که خب فردا وقت دکتر دارم!....

وقتی برگشتم دیدم خاله منیژه مهربون همه کابینت های آشپزخونه و یخچالو تمیز و مرتب کرده...دستش درد نکنه که خیلی کمک کرد!

تا آخر شب من دیگه حالم خیلی خوب شد و نگرانی ها تموم شد! اما تا فردا که من نبینمت استرسم کم نمیشه! شب موقع خواب بازم اشکم دراومد!که بابا علیرضا کلی من و تورو ناز کرد و سعی کرد آرومم کنه و بهم اطمینان بده هیچ چیز نیست و انشاالله فردا خیالمون راحت میشه....

مامانی منو ببخش که خیلی خستت کردم...تو پسر خوب من توی همه این روزها با من همراه بودی و حالا من باید بیشتر هوای تورو داشته باشم و استراحت کنم...

همه اون شب که حالم بد بود میگفتم، من حاضرم تا صبح درد بکشم اما تو حالت بد نباشه مامانی قربونت بره! امیدوام فردا توی سونوگرافی همه چیز خوب باشه و تو هیچ مشکلی نداشه باشی و سرجات امن و امون باشی و رشدت بخوبی انجام شده باشه.....عزیز دل من و بابا...این اولین بار بود که معنی واقعی نگران شدن واسه بچه رو چشیدم...خدایا این بچه چیه که انقدر آدم دوسش داره و نگرانش میشه!!!.....خدایا حافظ همه نی نی ها باش و نگهدار پسر خوب م هم باش...