خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

شب های قدر با تو...

28 مرداد اولین شب قدر ماه رمضون امساله... من عاشق شبهای قدرم....خیلی دلم صاف میشه...کلی با خدا حرف میزنم و واقعاً درسته که این شبها در اجابت بازه...همیشه هم دوست دارم تنها باشم...خودم و خدا... بچه که بودم با مامان و خواهری جونها میرفتیم مراسم های دعا، اما سالهاست که خودم تنها خونه میمونم و حسابی با خدای مهربون درددل میکنم...اما دیگه تنها نیستم...امسال اولین باره که تو پسر نازم هم همراه دعاهای منی....هرچند مثل سالهای قبل نتونستم تا سحر بیدار بمونم و دو ساعت که میگذشت چرتم میگرفت...اما با هر زوری که بود چشمامو باز نگه میداشتم!بلند میشدم آب یا میوه میخوردم و آبی به صورتم میزدم و ادامه میدادم....من و تو امسال با هم کلمات قشنگ دعای جوشن کبیر رو خوندیم....با هم قرآن رو روی سر بردیم و خدا رو به همه صفات قشنگش و همه آدمهای خوبش قسم دادیم که به همه آدمها سلامتی و آرامش بده...همه مریض ها بخصوص نی نی هارو شفا بده....و اجازه بده شب قدر سال دیگه رو هم ببینیم.....

من کلی واسه سلامتیت دعا کردم...واسه همه نی نی هایی که تو دل مامانهاشون هستن دعا کردم و از خدا خواستم مهمترین چیز رو بهت بده....اینکه باایمان بشی...نور ایمان به خدا وقتی تو دلت باشه دیگه به هیچکس و هیچ چیز تو این دنیا تکیه نمیکنی عزیزم...وقتی به بالاترین قدرت هستی ایمان داشته باشی همه آرامش دنیارو داری،چون میدونی همه چیز دست اونه و تو فقط وظیفه داری از زندگین لذت ببری....

برای خودم و بابایی هم دعا کردم....که لیاقت تورو داشته باشیم!که کمکمون کنه تورو طوری نگهداری کنیم که لایقش هستی...آخه تو روح خدایی،تو معجزه خدایی قربونت بشم...

دو شب قدر اول خیلی زود خوابم برد،اما تو چه پسر خوب و همراهی هستی که کمکم کردی شب 23 که آخرین شب قدره خیلی بیدار بمونم و همراه با حرم امام رضا دعا بخونیم....ایشاالله این شبها به تو هم آرامش داده باشه....سال دیگه تو توی بغل خودمی و میدونم که بازم با خودم دعا میکنیم و خدارو بخاطر همه مهربونی ها و نعمتهاش شکر میکنیم...

سخت ترین کار برای تو....انتخاب اسم تو نازنین

امروز 27 مرداد،افطار خونه دایی عبدی دعوتیم به مناسبت اومدن خاله محبوبه!!! امشب بالاخره سخت ترین تصمیمو گرفتیم....البته نمیدونم چی شد که قطعی شد اما بالاخره بابا علیرضا اعلام کرد که تصمیمشو گرفت.....جریان از این قرار بود که من سالها قبل دوست داشتم اگه روز دختر دار شدم اسمشو بذارم هستی...اینو همه میدونستن!!!! علیرضا هم همیشه فکر میکرد اگه یه روز پسر دار شه اسمشو میذاره فرهاد! اما فهمیدیم که این برنامه ریزی ها و رویاها هیچکدوم عملی نشد!!! چون نه تو هستی شدی!!! و نه من اسم فرهاد رو تأیید کردم!!!! این بود که باید اسم جدید انتخاب میکردیم....

تو همه این سالها باباعلیرضا اسامی پسری که دوست داشت اضافه میکرد به لیستش!! مثل کارن ، آریو و ایلیا! این اواخر هم دوتایی 3 تا اسمو کاندید کردیم: هیراد،آروین و رادین.

که از میون اونها آروین رو بیشتر دوست داشتیم....خاله فهیمه و عمو اسد تا فهمیدن تو پسری یه سوال نظر سنجی تو فیس بوک گذاشتن که اسم پسر پریسا و علیرضا رو چی بذاریم؟؟؟ که رادین بیشترین رای رو آورد!!

از نظر من آروین هم شیک و ساده و هم خوش معنی بود!اما نمیدونم چرا علیرضا مهر تصویب روش نمیزد و همش طوری برخورد میکرد که انگار شک داره!!!یه دلیلش این بود که خودش عاشق اسم "رایان" شده بود!!!گیر داده بود که اینو بذاریم!بخصوص وقتی یه روز به خاله محبوبه و محمدرضا تلفنی این اسمو گفت حسابی ازش طرفداری کردن و علیرضا هم شیر شد!!! وقتی هم که اومدن کلی پشت این اسم بودن!!!و من حرص میخوردم!...اما مگه من قبول میکردم!!!!آخه اسمش منو یاد آدمای خارجی مینداخت و خیلی باهاش ارتباط برقرار نمیکردم!!!!!

هر چند روز یکبار بهش میگفتم چی شد؟؟؟زود باش دیگه!!!! آروین دیگه؟؟؟؟؟بچم اسم نداره!!!میخوام اسمشو صدا کنم و خودشم اسمشو بدونه!!!!بچم بی هویته!!!و.....خلاصه به هر زوری بود سعی میکردم علیرضارو مجبور کنم که نظرشو قطعی کنه......همش منو میپیچوند!فردا میگم!امشب میگم......بذار فکر کنم!!اسم پسرمه،یه پسر بیشتر ندارم که(واه واه واه!!!!).....باید بعداً از اسمش خوشش بیاد و خلاصه شک و دودلی هاش مثل همیشه اینجا هم واسه ما بساطی داشت........

حتی یه روز نشستیم کل اسامی سایت ثبت احوالو چک کردیم که از این اسامی خوشمون اومد: رادمهر،مهراد،بهراز و رادوین.....

از میون اینها "رادوین" نظر هر دومونو جلب کرد!...........یکی یکی شروع کردیم به حذف کردنشون!!! اما من هنوزم آروین رو دوست داشتم!!!ولی واقعاً مثل علیرضا سخت نمیگرفتم! اون دوست داره هم معنیش قشنگ باشه و هم خاص باشه!!!

تا اینکه امشب وقتی خونه دایی عبدی بودیم و مریم دائم میپرسید اسمش چی شد!؟؟بهشون گفتیم بین آروین و رادوین موندیم!!!!و همه گفتن رادوین هم خوبه!!! و این بود که بابا علیرضا "رادوین" رو انتخاب کرد....یعنی از قبلشم گفت که رادوین رو دوست داره،اما مثل همیشه برای تصمیم نهایی شک داشت..... و حالا با اطمینان گفت "رادوین"

و تو شدی "رادوین".....پسر ما...دیگه اسم داری،یه اسم قشنگ و شیک و البته خیلی خاص...

رادوین یعنی جوانمرد کوچک،بخشنده......و توی ایران تا امروز 104 نفر این اسمو دارن.....

خداکنه که تو هم اسمتو دوست داشته باشی و از ما بخاطر انتخاب این اسم راضی باشی عزیرم...و بدونی که مهمترین کار برای تو انتخاب اسم بود....چون توی همه عمر با این اسم شناخته میشی عزیزم....

رادوین مامان و بابا......

اولین سینمای نی نی که چه کیفی کردی!!

4شنبه 26 مرداد، قرار بود امشب بریم سینما...خیلی دوست دارم توی این روزهای باقیمونده چند بار سینما برم،آخه تا یه مدت نمیشه رفت سینما دیگه........

رفتیم فیلم" ورود آقایان ممنوع". میدونستم فیلم قشنگیه و چون کمدیه کلی بهمون خوش میگذره!خاله نیکو و عمو آرش هم با ما اومدن! سانس 10 و نیم شب رفتیم سینما فرهنگ!! ای وای که چه کیفی کردی............نمیدونم از شادی من و خنده هام بود یا از اینکه عین دو ساعت مردم تو سینما میخندیدند!!! 1 دقیقه هم بی حرکت نموندی.....کل این دو ساعتو داشتی وول میخوردی...از این ور به این ور....قربونت برم مامانی که فیلمشو دوست داشتی،عزیز مامان که شادی رو دوست داری....خیلی جالب بود!چوت تا حالا نشده بود که این جوری پشت سر هم تکون بخوری! اینم اولین سینمایی که با ما اومدی،خوشحالم که دوسش داشتی!و خوشحال ترم که یه فیلم شاد دیدی عشق مامانی!  

راستی امروز یه نی نی دیگه از جمع کلاسمون بدنیا اومد...سامیار پسر مامان سپیده...تولدت مبارک سامیار فسقلی!

نگران شدنم از اضافه وزنم!!!

امروز 4شنبه 19 مرداد وقت دکتر داشتیم...مثل هر دفعه اولین چیز چکاپ وزن بود.....وای خداهمینجوری این ترازو داره میره بالا و بالاتر!!!!!!نمیدونم چرا!!!!!!!!

شدم 85 کیلو......تا حالا هیچوقت سخت نمیگرفتم و میدونستم بخوام یا نخوام چاق میشم،پس برم حالشو ببرم  از تنها دورانی که میشه بی نگرانی و بدون رژیم خورد و کیف کرد!!! اما امروز یه کم اعصابم خرد شد!!!آخه دیگه خیلی شده!!!!!! باید یه کاری واسه خودم بکنم!!! این بود که مصر شدم دوباره برم استخر و هر روز پیاده روی کنم!! عصر با خاله الیناز و راستین رفتیم پارک و نیم ساعت پیاده روی تند کردم!!! خداروشکر این اضافه وزن توانم رو کم نکرده بود و تونستم خیلی خوب ورزش کنم... بعد اینکه از پارک برگشتم ورم پاهام هم کمتر شده بود.....

تنبلی دیگه بسه مامانی....باید ورزشو دوباره شروع کنیم....هم برای من خوبه و هم برای تو گلم....شکموی من!قلمبه کپل من!!!یه کم به این مامانیت کمک کن کمتر بخوره......

راستی امروز اولین نی نی از جمع دوستام تو کلاس خانوم روستا بدنیا اومد!پسر مامان سارا که اسم نازش آشیل شد.....تولدت مبارک آشیل کوچولو...

سفر به مشهد....زیارت دو تایی امام رضا

از قبل از اومدن خاله محبوبه قرار بود که هروقت اومدن حتماً بریم مشهد!و حالا وقتش بود! همه 4 شنبه 12 مرداد با قطار رفتن و من با پسرکم قرار شد امروز با هواپیما بریم و متاسفانه بازم نشد که باباعلیرضا بیاد باهامون!با اینکه از قبل قرارمون همین بود،اما شب قبل رفتن خیلی استرس داشتم که میخوام تنها برم و باید مواظب عسلم هم باشم!...

برای پرواز  اگر هفته 28 تموم شده باشه باید حتماً رضایتنامه میگرفتم! اما من توی هفته 27 و خورده ای بودم(یعنی 28 هفتم تموم نشده بود)ولی برای اینکه مشکلی پیش نیاد رفتم و همه کاراشو کردم با کمک پدرجون!آخ که چقدر خانوم دکتری که توی شرکت ماهان بود منو ترسوند!!!!!وقتی فهمید کسی باهام نیست!!!منم با اعتماد به نفس تمام گفتم مشکلی نیست و من همیشه خودم تنها این ور و اون ور میرم و.....! دکتر هم گفت: رو زمین با تو هوا فرق داره و باید کسی باهات بیاد و .....!!!راستش یه کم به رفتنم شک کردم! اما همون دقیقه سپردم به امام رضا که همیشه حامی من بوده و چیزی نبوده که ازش بخوام و نده....

خاله محبوبه هم کلی بهم روحیه داد که اصلاً مشکلی نیست و ....!راستش به علیرضا هم نگفتم که نگرانم نشه!!!!

امروز 5شنبه 13 مرداد بابا علیرضا صبح زود بیدارم کرد که با آژانس برم فرودگاه...اما وقتی دید یه کم استرس دارم زنگ زد به سرکارش که یه کم دیرتر میاد و خودش منو برد(هورااااااااااا) 5 دقیقه با علیرضا بودن هم آروم و شادم میکنه! باهاش خداحافظی کردم و راهی شدم...این اولین بار بود که تنهایی سوار هواپیما میشدم!!!اونم حالا که تنها نبودم و باید مواظب عزیزم هم می بودم! وسایلم رو هم داده بودم بابا اینا ببرن!

توی سالن انتظار نشستم و کلی به خودم رسیدم و یه لیوان آب پرتغال دادم پسرم بخوره کیف کنه! بالاخره نوبت سوار شدن به هواپیما شد و منم رضایتنامه پروازم رو نشون دادم و رفتم....یکی از مهماندارها هوامو خیلی داشت و حتی جامو عوض کرد و برد ردیف 2، دو تا صندلی بهم داد و خیلی خیلی راحت بودم.....خداروشکر پرواز خیلی خوبی بود!فقط این فسقلی اولش کلی وول وول خورد،که اونم فکر کنم از استرس خودم بود!

به سلامتی رسیدیم و رفتیم هتل اترک که بقیه اونجا بودن!

هوا خیلی گرم بود و من مجبور بودم فقط آخر شب برم حرم زیارت......عالی بود،مثل همیشه!اما این دفعه فرق داشت....تنها نبودم....و فقط مشغول شکرگذاری بخاطر دادن این نعمت بودم،این معجزه: پسر قشنگم.......پارسال مهر اومدم همین جا  و خواستم که به حق امام رضا نعمت مادر و پدر شدن رو نصیب ما بکنه....

حالا شکرشو بجا آوردم......

و حالا بزرگترین خواستم این بود که سلامت باشه....با ایمان و خداشناس باشه.....همین! دیگه چی میخوایم؟؟!!! نذر کردم انشاالله اولین مسافرتش به اینجا باشه،سال دیگه ماه رمضون بیایم زیارت امام رضا و بازم با شکرگذاری  دلمونو صاف کنیم....

یکشنبه 15 مرداد عصر بلیط برگشت داشتم...این بود که نماز صبح رو با خاله منیژه و مادرجون رفتیم حرم خوندیم!اما طاقت نیاوردم دیگه نرم و ظهر هم دوباره رفتم زیارت آخر و دیگه حسابی با امام رضا گپ زدم و خداحافظی کردم....

من عاشق هتل قصر مشهدم!!! و هیج جای دیگه رو انگار دوست ندارم!!!!!!!!!! برای من یکی از چیزای لذتبخش مسافرت  خوردن غذاهای خوشمزه و هیجان انگیز هتله!که اینجا خبری نبود......واسه همین طاقت نیاوردم صبحونه های خفن اونجارو نخورم  با آرش دوتایی رفتیم اونجا.جای بابا علیرضا خالی واقعاً......عوض غذاهای لوس هتل اترک رو درآوردم......به به که چه چیزایی خوردی پسرم.......

عصر پدرجون رسوند منو فرودگاه که برگردم تهران،خودشون فرداش با قطار برمیگشتن! بازم استرس داشتم،اما کمتر ار موقع رفتن! دوباره همون جایی که موقع رفت نشسته بودم بهم دادن.....ولی وای......از کمر درد،چه کمردردی گرفتم!!!.....

به عشق دیدن باباعلیرضا وقتی رسیدیم تهران بدوبدو پریدم بیرون و کمردردم یادم رفت! خیلی دلم براش تنگ شده بود...میدونم دل تو نازنینم هم واسه باباعلیرضات تنگ شده بود عزیزم! با با باییت رفتیم خونه مامانش افطار!و من تا اونجا از کمردرد به خودم می پیچیدم!! اونجا که رسیدم یه کم نبات و عرق نعنا خوردم و استراحت کردم و خوب شد خداروشکر....اما پاهام شده بود اندازه یه متکا!!!!!! اینم سوژه حاملگی منه دیگه!!پاهام سریع ورم میکنه و همه رو متعجب میکنه!!!!!

خلاصه اینم یه سفر دیگه با تو قشنگم......انشاالله سال دیگه 3 تایی میریم زیات امام رضا که میدونم تو هم خیلی دوسش داری....

خدایا شکرت که شرایطی رو برام فراهم کردی که بتونم این سفر رو هم برم و پسر قشنگم رو هم همراهم کردی....پسر نازم ممنونتم که مثل همیشه همراهم بودی و سازگاری کردی...تو هوا و هواپیما،تو شلوغی و خلاصه هرجایی که میرم باهامی....دوست دارم مامانی...