خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

کمک خاله های مهربون همزمان با سال جهاد اقتصادی!!!!!

امروز 4شنبه 1 تیرماه،صبح زود با بابا علیرضا رفتیم آزمایشگاه رسالت که یکسری آزمایش کامل بخصوص آزمایش قند بدم.....وای که داشتم دیگه از گرسنگی میمردم،آخه مامان جون مثل اینکه تو از مامانیت هم شیکمو تری،جدیداً من خیلی زود به زود گرسنم میشه و ماشاالله خیلی نوش جان میکنم!!!!....نوش جونت مامانی،داری رشد میکنی و گرسنت میشه فدات شم!منم با لذت و خوشحالی تمام غذاهای سالم و خوشمزه به امید سلامتی و لذت بردن تو میخورم...

خیلی نگران خوردن گلوکوز برای آزمایش قند بودم،چون چیزای شیرین خیلی دوست ندارم و حالا باید 2 لیوان قند خالص اونم ناشتا میخوردم!!!!! اتفاقاً بدمزه هم نبود!فقط از بس شیرین بود کلی سرفه کردم....1 بار قبل از خوردن گلوکوز و 3 بار با فاصله 1 ساعت باید خون میدادم! بار اول که ناشتا بودم خیلی ضعف کردم، بابا علیرضای مهربون که دید من حالم خوب نیست نرفت سرکار،من از خاله روجا خواستم که اگه میتونه بیاد پیشم تا تنها نباشم و علیرضا بتونه بره سرکار! و خاله روجای مهربون هم اومد پیشم و علیرضا رفت! کلی هم نشستیم با خاله روجا تو آزمایشگاه گپ زدیم و درد دل کردیم!

پسر نازم،مهربونم،قربونت برم که چه پسر خوبی هستی.....وقتی بار اول حالم یه کم بد شد ازت خواستم که پسر قوی باشی و به مامانی هم کمک کنی حالش بد نشه که بتونیم همه آزمایشمونو انجام بدیم...و تو هم به حرف مامان پریسات گوش دادی و کمکم کردی تا سرحال و قوی باشم....قربونت بشه مامانیت عزیزم!گلوکوز من...عسل خالص من....شیرینی خامه ای من!

بعد از تموم شدن آزمایش با خاله روجا رفتیم سمت خونه ما....آخه امروز یه خبراییه!!!!

همزمان با سال جهاد اقتصادی(.....)دیروز توی کلاس با نظر بچه ها قرار شد کمکم کنن تا ببینیم بهترین جا برای تخت و کمد عسلکم کجا میتونه باشه! این بود که امروز خاله روجا که اومد خونمون،خاله مونا،الیناز و نیکو اومدن خونمون و همشون کمک کردن تا ببینیم چیکار میتونیم بکنیم....خیلی زحمت کشیدن!لباساشونو عوض کردن و  چند بار تخت و میزتوالت مارو توی اتاق جابجا کردن و بهترین حالت معلوم شد!با هم جای خالی رو متر کردن و معلوم شد که اندازه یه تخت و کمد جمع و جور واسه پسر گلم چقدر باید باشه! 

خاله های مهربونت با ذوق و شوق اومده بودن و بهم کمک کردن! بودنشون خیلی خیلی بهم انرژی داد...مطمئنم تو هم همین حس رو داشتی....درسته خونه ما خیلی بزرگ نیست و نمیتونیم واسه تو یه اتاق جداگونه درست کنیم،اما با عشق تموم  وسایل نازی واست تهیه کردیم عزیزم،و اومدن دوستای مهربون من واقعاً شوق حضور تو و گرمی عشق تورو توی خونه و اتاق ما بیشتر و بیشتر کرد.....بعدش هم وسایلی که واست خریدیم رو دیدن و همشون کلی ذوق کردن....

بی صبرانه ذوق دارم تا یه تخت و کمد خشگل واسه تو گل خودم سفارش بدیم....وسایل خشگلتو توی کمد بچینیم...و من هی بشینیم با تختی که قراره تو توش به خواب ناز بری حرف بزنم و بودنت رو توی اتاق گرم و پر از عشقمون تجسم کنم.....

دوستای مهربون خودم و خاله های با ذوق پسرم ممنون که به من کمک کردید و ایده های خوب برای جا دادن وسایل نی نی دادید....شما باعث شدید من بیشتر از قبل عاشق خونمون بشم....امیدوارم من و پسرم هم یه روز واستون مهربونی هاتونو جبران کنیم....دوستون داریم.

یاد شلوار خاله الیناز بخیر.........................

شروع روزشماری دیدار

امروز  31 خرداد،آخرین روز خرداده.......این یعنی اینکه از فردا تیر ماه شروع میشه،ماهی که مدتها...سالها منتظرشیم و برای اومدنش کلی دعا و نذر و نیاز کردیم....17 روز دیگه خاله محبوبه و عمو محمدرضا و سامی و سارا کوچولو میان ایران....بعد از 9 سال....

از فردا روزشماری شروع میشه...برای دیدن خواهری جون بچگی هام و کسی که دلم برای بغل کردنش خیلی تنگه....برای دیدنش...برای خندیدن باهاش...و حتی برای کل کل کردن هامون...

از فردا ماهی شروع میشه که توش ما همدیگرو میبینیم....ماهی که بالاخره بعد از 9 سال که به اندازه 90 سال بوده، همه دور هم جمع میشیم...این آرزوی هممونه! به خصوص پدرجون...

اونا حدود 2 ماه اینجا میمونن و خیلی برنامه ها داریم که میخوایم با هم انجام بدیم....

خدایا شکرت که توی این روزهای قشنگ و پرخاطره من و نی نی این آرزوم رو هم برآورده کردی....حالا ما تابستون گرم تری رو درپیش داریم و من از حالا از هیجانش میخوام بال دربیارم....

امیدوارم به هممون خوش بگذره و لحظه این دیدار یکی از قشنگترین خاطرات ما و نی نی بشه...

خدایا همه  خونواده های گرم و صمیمی رو دور هم جمع کن و نگذار فاصله ها دل هارو از هم دور کن...

روز خرید واسه پسر قشنگم

امروز 30 خرداد جلسه هشتم کلاس خانوم روستاست و ما دیگه وارد مسائل مربوط به نوزاد شدیم....هفته پیش هم در مورد دوره نقاهت بعد از زایمان بود و اینکه چه مسائلی رو باید حواسمون باشه تا حدود 6 هفته بحران بعد از زایمان رو بخوبی پشت سر بگذاریم...

امروز هم در مورد دو چیز مهم موردنیاز نوزاد یاد گرفتین: آرامش و تغذیه....ما امروز بیشتر در این مورد حرف زدیم که چطور میشه به بهترین روش به نی نی هامون شیر بدیم و هرچی که خلاصه مربوط به شیر مادر بود رو یادگرفتیم....اولین سوالی که خانوم روستا کرد این بود که آیا موافق شیر مادر یا شیرخشکیم؟؟؟ و البته که اکثراً موافق شیر مادر. امیدوارم همه مامانای خوب کلاسمون بتونن شیر خوشمزه خودشونو به نی نی هاشون بدن.

من طبق معمول تا حرف شیر دادن به نی نی شد و خانوم روستا مثل همیشه با حرفای قشنگ و پر احساسش که داشت از حس شیر دادن صحبت میکرد اشکم جاری شد....و به یاد خوابی افتادم که چند ماه پیش دیدم...تو توی بغلم بودی و داشتی معصوم و ناز شیر میخوردی.....حالا داریم به این اتفاق نزدیک میشیم و من سراسر هیجانم.....امیدوارم بتونم تا جایی که میتونم از ته وجودم بهت شیر خوشمزه خودم که هدیه خدای مهربون به من و توئه بدم قشنگم...

بعد از کلاس، بابا علیرضا اومد دنبالمون و رفتیم خیابون بهار که خریدای نهایی پسرعسلکم رو تموم کنیم...مادر جون هم خودش به ما ملحق شد. اولین خرید کالسکه خشگلی بود که از قبل انتخابش کرده بودم...وای که چه کالسکه ایه.......تو توش لم بدی و من و بابایی ذوقتو کنیم... علیرضا رنگ آبیشو انتخاب کرد و خریدیمش....

بقیه خریدهای ریز ریز هم کردیم مثل: چند تا لباس نوزادی، شیشه شیر و پستونک ، ساک وسایل نی نی،یه بالش که مخصوص شیردهیه،وان حموم و .......

تا ساعت 10 شب خریدها طول کشید و خیلی خسته شدیم....بخصوص من و فسقلکم! شام هم رفتیم بیرون خوردیم،ساندویچی که من عاشقشم:فلافل و قارچ و پنیر...به به!!!

و همه خریدهارو یه جاهایی جا دادم تا کمد قشنگتو بگیریم تا توش بچینیم.

امروز خیلی روز قشنگی بود...مثل روز خرید جهیزیه خیلی خیلی لذت بردم....

خدایا ممنونتیم که به ما شرایطی دادی که  بتونیم بهترین وسایل رو برای پسرمون بخریم ...پسر نازم دعا کن تا همه مامان باباها بتونن واسه نی نی هاشون هرچی که لازمه تهیه کنن و با بچه هاشون لذت ببرن.

اولین کادوی روز پدر پسرمون به باباش!

امروز 26 خرداد تولد امام علی و روز پدره...

دیروز من چند تا مقوا خریدم که با نی نی واسه باباش کارت تبریک درست کنیم...اونم با اولین عکس خودش!!

وقتی خونه خاله نیکو بودیم خاله اطهر این کارت خشگلو درست کرد،خیلی خوب ایده میده!و امروز من و پسرکم همه چیزشو چسبوندیم و توشو نوشتیم: بابا علیرضای مهربون روزت مبارک.

عکس نیمرخ چهره ناز پسرم رو هم زدیم صفحه اول که همیشه ببینه و کیف کنه حتی قبل از بدنیا اومدنش هم به باباجونش گفته روزت مبارک....

وقتی داشتم کارتو آماده میکردم علیرضا هنوز خواب بود...و من به یاد بچگیم افتادم،که واسه تولد همه اعضای خانودام و همه مناسبتهای دیگه همیشه یه کارت درست میکردم و کلی نقاشی و عکس برگردون توش ردیف میکردم و جملات پر احساس مینوشتم و با عشق میدادم به کسایی که دوسشون داشتم...و حالا داشتم از طرف پسرکوچولومون که قراره فرشته خونمون باشه اینکارو میکردم.خیلی لذتبخشه...

وقتی علیرضا بیدار شد کارتو بهش دادم و خیلی خوشحال شد....این اولین کادو به باباش بود...البته هفته پیش یه پیراهن خشگل خریدیم که بابایی تو مهمونی پوشید و کلی خوش تیپ شد!

عصری خونه خواهر خاله نیکو مولودی دعوت بودم،البته با پسرم! خیلی خوب بود و حس خوبی داشتیم که تو این دوران یه مولودی هم رفتیم و شادی کردیم و کلی دعا کردیم.

شب هم با مادرجون اینا و خاله منیژه اینا همه رفتیم پیک نیک،پارک!هوا عالی بود و چه شام خوشمزه ای وردیم: من عاشق اینم که توی پارک بشینم لوبیا پلو با سالاد شیرازی بخورم......که درخواستشو از قبل به مامان داده بودم و مامان هم مثل همیشه جواب شکم منو داد!!!!خیلی خوش گذشت....

فرداش هم ناهار رفتیم خونه بابا که هدیه روز پدر بهش بدیم:یه تی شرت خوشگل! و شب هم خونه بابابزرگش(بابای علیرضا) رفتیم و یه پیراهن هم هدیه دادیم....و رور پدر تموم شد.

بابا جون مهربون خودم روزت مبارک....خیلی دوست داریم و من و پسرم...

پسر نازم همیشه قدر زحمات و فداکاری های باباتو بدون و همیشه ازش تشکر کن...با خوب بودنت...با تلاش هات برای موفقیت....باباییت از حالا به فکر آینده توئه...و دوست داره تو پسر مستقل و توانایی باشی....میخواد که تو موسیقی یاد بگیری و ورزش هم بکنی....قربون این باباییت برم که کلی آرزوها واست داره....میدونم که تو هم خیلی دوسش داری و وقتی بیای باهاش کلی کیف میکنی عزیزم....دوست دارم.

اولین تکون نی نی!!

امروز 25خرداد از صبح رفتم خونه جدید خاله نیکو که چند روزیه که رفتن! من بخاطر بارداریم نتونستم بهش کمک کنم،اما دوست داشتم در کنارش باشم و بقول خودم با نی نی براش دلگرمی باشیم!!

ظهر هم خاله اطهر اومد پیشمون و تا سر شب که 3 نفری(ببخشید،4 نفری) بودیم کلی گفتیم و خندیدیم...عکسای قدیم من و نیکو و خاطرات ما بخصوص مسافراتامون به شمال کلی برای اطهر شنیدنی بود....ما هم تجدید خاطره کردیم و خیلی شاد شدیم...یادش بخیر...

باباعلیرضا رفته بود عروسی و من و نیکو تا قبل از اومدن عمو آرش تنها بودیم....از رستوران پیتزا و سیب زمینی(که من عاشقشم و حالا دیگه مطمئنم این پسرک گامبالوی منم دوست داره)گرفتیم...چند دقیقه ای از خوردن غذام نگذشته بود که یهو از سمت چپ دلم دو تا تکون حس کردم که برام جالب بود...اما گذاشتم به حساب تکون های رودم بعد از غذا خوردن...خاله نیکو که خیلی از هیجان من هیجان زده شد دستشو گذاشت روی دلم...که من بهش گفتم: نه...نیکو تو نمیتونی حس کنی...زوده هنوز!!!!!

....که یهو یک ضربه ای به دست خاله نیکوش زد که........................

من و نیکو کلی ذوق کردیم......

ای شیطون ناقلا واسه خاله نیکو دلبری میکنی دیگه؟؟؟؟؟؟ پسرم خاله نیکوشو خیلی خیلی دوست داره که با اینکه کم حسش میکنه،اما کلی باهاش رابطه برقرار کرده....

خیلی جالب بود،این اولین تکون خوردنهای پسرم توی دلم بود....3 تا تکون،روز چهارم از هفته 21 بارداری...روزهای آخر ماه پنجم.

یعنی از حالا میتونم تکوناشو احساس کنم؟؟؟ حسی که هر مادری باهاش کیف میکنه؟؟؟خدایا چقدر لذتبخشه این انتظار؟؟؟