خیلی وقته در شکم که مقدار کارم رو کم کنم...امروز 24 اردیبهشت دیگه تصمیم نهایی گرفتم که شنبه ها که محل کارم خیلی دوره و باید خودم رانندگی کنم دیگه نرم !!!!! از قبل عید خیلی فکر کردم که چیکار کنم...بابا علیرضا هم میگفت خودت باید تصمیم بگیری...فقط باید به فکر آرامش خودت و نی نی باشی!
منم دیگه از امروز شنبه ها نمیرم سر کار ....کار کردن و تو اجتماع بودن خیلی خوبه و من خیلی بهش عادت دارم...اما وقتی آدم داره بچه دار میشه مثل خیلی چیزای دیگه اینم یه تغییره که باید لمسش کنی، اینکه بخاطر سلامتی و آرامش نی نی باید تغییر کنی، و از همه مهمتر این دوران فرصت خوبیه برای آرامش،اونم از نوعی که هیچوقت دیگه تکرار نخواهد شد...کار من طوری نیست که خیلی روتین و عادی باشه! من مشاورم و کارم گوش دادن به ناراحتی ها،غصه ها و فشارهای افرادیه که برای کمک گرفتن پیش من میان!منم باید حسابی تمرکز کنم و بهشون راهکار بدم...نمیخوام خیلی نه خودم اذیت شم و نی عسلم!
قربون این نی نی نازم برم که تو روزهایی که کار میکنم مطمئنم آروم میشینه و گوش میده به حرف آدما...و از انرژی سرشار خودش به اونها میده و کمک میکنه هرکس پیش ما اومده حالش خوب باشه!
امروز ۲۱ اردیبهشت :
دیشب بعد از اینکه با مامان از کلاس اومدیم به اصرارهای من شب موند خونه ما که فردا با هم بریم تجریش خرید...خیلی شب خوبی بود.این اولین شبی بود که نی نی نازنازوی من کنار مادرجون(البته تو دل من) خوابید...خیلی حس خوبی بود...یه جوری که مامانم کنارم بود و حالا منم بعنوان یه مامان با نی نیم بودم...
صبح با مامان رفتیم سمت تجریش... دیگه یه کم کفشام مناسب نبودن و من یه کفش راحت خریدم و با همونا از مغازه اومدم بیرون!!...مامان لباس پیدا نکرد،اما من چند تا لباس راحت و خوب که بشه تو این دوران قشنگ بپوشم خریدم...بنظرم از بهترین خریدای آدم دیدن و خرید کردن لباس بارداریه! اینکه فقط تو همین روزهای میتونی این لباسای خشگلو بپوشی و خودت و نی نی کیف کنید!! تو پاساژ قائم گشت زدیم و یه عالمه لباس و کفش واسه نی نی دیدم که انشاالله بیام و بخرم.... آخه راستش میخوام تا دفعه بعد که سونوگرافی میرم چیزی نخرم و وقتی صددرصد مطمئن شدم تو گل پسرمی واست خرید کنم!!...خاله محبوبه هم کلی داره واست خرید میکنه،اما بهش گفتم فعلاً فقط برو مدنظر قرار بده تا بعداً بخری!!
بعد از خرید حسابی گرسنمون شده بود رفتیم رستوران و یه غذای خوشمزه خوردیم!...وای...اونجا یه مامان بامزه و جوون با پسر حدود 3 سالش اومده بودن و انقدر داشتن با هم کیف میکردن......منم هی نگاشون میکردم و تصور میکرد یه روزی همینجوری با تو پسر گلم میایم گشت و گذار!!راستش وقتی بعضی مامان هارو میبینم که خیلی بچه داری رو سخت نمیگیرن و حالا بچشون خوب و آروم شده و دیگه با هم کیف میکنن،منم لذت میبرم و آرزو میکنم من و تو هم همینطور باشیم!
بعد از سیر شدن شکممون رفتیم امامزاده صالح و حسابی نماز خوندیم و زیارت کردیم.....خیلی چسبید.این اولین زیارت نی نی بود. زیارت امامزاده صالح همیشه برام آرامش بخشه!من خاطرات زیادی اونجا دارم و زمانهای ویژه ای از زندگیم اونجا دعا کردم...یادش بخیر سال تحویل 1380 که اصلاًتنها اونجا بودم؛نذر داشتم که اون سال دانشگاه قبول شم...بعد از اون هر سال چند ساعت مونده به سال تحویل با علیرضا میرفتم.خلاصه حالا با پسر نازم رفتیم و امیدوارم بازم بتونیم بریم. از اونجا هم رفتیم و سمنوی تازه خریدیم تا نی نی بخوره و حال کنه(آخه خیلی دوست داره!)
.......از دست این بازار تجریش!!!همه چی توش پیدا میشه!!!!وای که وقتی چشمم افتاد به میوه های نوبرونه تابستونی که هنوز نیومده به مغازه ها.....منم از هر کدوم چند تا دونه خریدم....کدومو بگیرم!!؟؟؟زردآلو،هلو،آلو جنگلی،گیلاس.......همه رو خریدم و وقتی آقائه حساب کرد همون چشمام که تا حالا برق میزدن یهو هشت تا شد:35 هزار تومان!!!!!!!!!!!!!!نه!!!!!!!!!آخه من تا حالا به 10-20 تا میوه انقدر پول نداده بودم!!!!!!!!!
دیگه خریدم دیگه!!! اما عذاب وجدان گرفته بودم...مامان میگفت:نگو،خوب دلت خواسته دیگه(امون از دل من که همه چی میخواد!!).....خلاصه گشت و گذار تموم شد و رفتیم،مامان رو دم مترو رسوندم و خودم رفتم سمت خونه!تا بابا علیرضا اومد جریان عذاب وجدانمو گفتم و مثل همیشه گفت نوش جون خودت و نی نی....اون وقت بود که با شادی رفتم سراغ میوه ها و همه رو چیدم و طی یک مراسم ویژه یکی یکی شروع کردم به خوردن....آخه چیدن همه میوه های خشگل تابستونی توی یه ظرف و دیدن این منظره هیجان انگیز از یه طرف و دونه دونه خوردنشون از طرفی دیگه آرزویی بود که از سه ماه پیش داشتم و حالا واقعیت داشت!!!!! قربونت برم گل ناز من که همه میوه های تابستونی رو هم میخوری و شاد میشی...مطمئنم همشونو دوست داشتی و مثل این مامان شیکموت حالشونو بردی....آخه میوه های تابستونی برای جنین هم نشاط آوره،بخصوص که از سه ماه اول حس های بچه هم شکل میگیره!
خلاصه وقتی تموم شد گفتم:فدای سرت،چقدر حال داد،اگه 50هزارتومن هم میشد میخریدم...فدای یه لحظه نشاط و شادی تو گلم!
اون شب انقدر خسته شدیم که نگو....آخه مدتها بود که گشت و گذار و خرید نرفته بودم و حسابی بهمون خوش گذشت...خدایا شکرت که دارم احساس سرحالی بیشتری میکنم و به نسبت قبل خیلی انرژی دارم....
امروز دوشنبه 19 اردیبهشت...قبل رفتن به کلاس خاله نیکو اومد خونمون و دو ساعتی با هم بودیم....لباسایی که واسه نی نی خریدیم رو دید...ناهار خوردیم و رفت...خیلی کم موند و نارحت شدم...اما برای من و نیکو یه کوچولو زمان هم کافیه تا بهم انرژی بدیم....امروز جلسه دوم کلاس بود و با انرژی تمام رفتم کلاس...سر راه واسه خانوم روستا 2 تا شاخه گل خشگل خریدم برای تشکر ازش،که وسیله ای بودند که من هفته پیش حالم خوب شد...وقتی برای معاینه پیششون رفتم اینو گفتم و احساس خوبی پیدا کردم...قراره هر جلسه معاینه شیم از جهت صدای قلب نی نی و وزنمون...قربونت برم که باید کلی بگردیم تا صدای قلب نازنینت پیدا شه...کوچولوی من میره یه گوشه و آروم آروم...یواش یواش صدای قلبشو به ما نشون میده....قربونش برم که مثل باباش آروم و بی صداست!!!...وای مامان پریسات داره هی توپولی تر میشه!!!!!بعضی وقتا خودم خیلی غصه میخورم که تندتند وزنم داره بالا میره!!!اما نمیذارم که این موضوع اذیتم کنه و ناراحتش باشم...من انقدر دارم لذت میبرم که به هیچ چیز و هیچ کس اجازه نمیدم حالمو بد کنه!!!از طرفی اضافه وزن به نسبت بدن هر کس یه اندازست...و من طبق نظر خاله منیژه مثل مدل خانوداگیمون دارم چاق میشم...اما چند روزه که حواسم بیشتر به تغذیمه...قربونت برم من واسه بودن تو گلم هیچ چیزی مهم نیست...هر وقت که بتونم بعد از اومدن تو دوباره لاغر و مثل قبل میشم....فقط باید به اندازه ای حواسم باشه که به سلامت تو ضرر نزنه....آخه چیکار کنم!!!یه مامان شیکموی هوسی داری که همش دلش چیزای خوشمزه میخواد!!!!!
از قضا موضوع امروز کلاس هم در مورد تغذیه در دوران بارداری بود...و ما بدرستی و دقیق فهمیدیم که از هر گروه غذایی به چه اندازه برای خودمون و نی نی هامون نیاز داریم....و تازه فهمیدیم که چرا توپولی شدیم!!! حرفای خانوم روستا واسه هرکسی فقط اطلاعات خوب و کافی باشه واسه من آرامش بخشه...شاید این اطلاعات رو بارها در کتابهای مختلف خونده باشم، اما احترام و توجهی که ایشون برای گیاهخواری قائله خیلی جالبه!! حتی توضیح میدادند که جایگزین هر محصول حیوانی میتونه چی باشه....خداروشکر میکنم که خدا لطفش رو توی این مسیر هم برای من و نی نی عزیزم دریغ نکرده!!!...امروز بیشتر با مامانای توی کلاسمون آشنا شدم و با چندتاشون خیلی دوست شدم...خیلی دلم میخواد با هم ارتباط داشته باشیم...حتی قرار شد با یه مامان خشگل بریم استخر صارم!!!!...ورزش و مدیتیشن هم عالی بود...بخصوص قسمت آخرش که وارد آشیانه کودکمون میشیم و نگاهش میکنیم...و از همه اندامهایی که برای تغذیه و تنفس به این موجود در حال رشد کمک میکنن،تشکر میکنیم....و من دوباره اشک ریختم وقتی گفتیم: "خدایا به من کمک کن تا تو را در من بشناسد...."......واقعاً مسئولیت بزرگیه.....خدایا بهم کمک کن تا در این مسئولیت سنگین اما شیرین و منحصربفرد موفق باشم...
امروز جمعه 16 اردیبهشت خیلی کیف میده که از صبح بابا علیرضا در کنار ما، خونست!! امروز ظهر حالم خیلی خوب نبود و نتونستم غذا درست کنم...این بود که با پیشنهاد خودم رفتیم رستوران گیاهخواران آناندا..و با بابایی لازانیای خوشمزه خوردیم...من این رستورانو خیلی دوست دارم و هر وقت میرم کلی انرژی مثبت گرفتم!...وقتی اومدم خونه طبق معمول هر روز یه سری به اینترنت و فیس بوک زدم و اونجا بود که با دیدن یه جمله خیلی احساساتی شدم و اشک شوق ریختم!! توی صفحه خودم دایی مسعود زیر آدرس وبلاگم نوشته بود:" اتفاقاً جالبه...خوشبحال نی نی با این مادر احساسی و صاحب سبکش".....
نمیدونم چرا تا این جمله مسعود رو خوندم بغض کردم و اشکم دراومد....آخه اصلاً فکرشم نمیکردم که اونم این وبلاگ رو میخونه و نظر مثبتی به این کار من داره!! ...
یهو دلم براش تنگ شد و دلم خواست اون روز میدیدمش(اما سفر بود)...کلاً یکساعتی رفتم به خاطرات قدیم...به وقتی که من خیلی کوچیکتر بودم و به مسعود میگفتم: داداش!!!....به خاله منیژه میگفتم: عزیزی و به خاله محبوبه میگفتم: خواهری!!!(نمیدونم چرا!!!!)....من کوچکترین بچه خونه بودم و خیلی هم تیتیش مامانی بودم...تا بهم یه چیزی میگفتن که بهم برمیخورد میرفتم تو اتاق جلوی کمدم میشستم و گریه میکردم....همه دور هم بودیم و با همه سختی ها و شرایطی که داشتیم خیلی خوش بودیم....یاد این افتادم که یه تلویزیون قدیمی قرمز داشتیم که کنترلش من بودم(آخه اون موقع کنترلی نبود)....پریسا بزن 1....پریسا کمش کن....پریسا بزن 2...برو زیادش کن...خاموش کن.....(خداروشکر 2 تا کانل بیشتر نبود)!!!وگرنه بیچاره بودم!!!!!
یه کرسی داشتیم که خیلی گرم بود....یادش بخیر....
بزرگترین خاطره بچگیم رفتن بابام به جبهه و برگشتنش بود....بابا که میخواست بره من خیلی نمیفهمیدم جایی که میره کجاست و چه خطراتی داره...اما میفهمیدم که همه نگرانند(بخصوص مامانم)......وای وقتی برمیگشت..............................همه میگفتیم بابا اومد................................و من مثل فرفره میدوییدم تو حیاط....تا نزدیک بابام میشدم،می نشست تو حیاط و منو بغل میکرد....و من خوشبخت ترین بچه دنیا میشدم....(خدایا الانم دارم گریه میکنم و مینویسم..................................)خداروشکر که بابا صحیح و سالم برمیگشت!
وای از آژیر قرمز دوران جنگ ایران و عراق...ما یه پناهگاه زیر پله ها داشتیم که همه سراسیمه میدویدیم اونجا تا همه چی آروم شه......
دایی مسعود در نبود بابا همیشه مرد خونه بود و خیلی سختی میکشید...آخه گلم شرایط زندگی اون موقع اصلاً مثل الآن نبود...اونم توی شهرستان(که مامانی تا 8 سالگیش توی همدان بود)....مامانم یه آرایشگاه توی حیاط داشت....تابلوش یادمه:هما!!!اسمش هما بود....دایی مسعودم چند تا قناری توش نگه میداشت!!!
یادش بخیر وقتی که فامیل میومدن خونمون یا ما میرفتیم تهران....من دورم از بچه ها شلوغ میشد...پسرخالم امید...دختر دایی هام نگار و مریم و پسرداییم حامد...همه هم سن و سال بودیم و کلی بازی میکردیم...و مامانیم(مامان بزرگم)از بس شلوغ میکردیم و نمیذاشتیم حاج آقا(بابابزرگم)بخوابه دعوامون میکرد.....ما هم از حیاط خونشون میرفتیم حیاط خونه خاله جون،آخه یه در کوچیک بین حیاطشون بود....خاله جون یادش بخیر(دختر مردم....پکرم کرده.....امسال از هر سال عاشقترم کرده....)،این آهنگو همیشه تو آشپزخونه زمزمه میکرد....خدا هر سه شونو رحمت کنه..............
وای عزیزکم...مامانی خیلی خاطره از دوران کودکیش داره که بخوام همشو بگم خودش یه وبلاگ میشه.... اصلاً قصد نداشتم اینارو اینجا بگم....اما الآن خوشحالم که بعضی هاشو واسه تو گلم تعریف کردم....یادت باشه دوران بچگی هیچوقت برنمیگرده....همه خاطراتشو واسه خودت ضبط کن و با یادآوری اونها لذت ببر....و اینکه همیشه همیشه کودکیتو حفظ کن...نذار نی نی درونت تورو ترک کنه...
..............امشب اولین پیک نیک سه تایی ما بود...اونم ساعت 11 شب....غذا درست کردم و با هم رفتیم تو پارک نشستیم و شام خوردیم و فسقلم هم کلی هوای خوب خورد.....همیشه دو تایی و این بار سه تایی....خیلی لذتبخش بود....داشتیم تصور میکردیم که اگه نی نی جون هم بزرگ شده بود اینجا داشت میدویید و ما این سکوتو نداشتیم....اما خیلی هیجان انگیز میشه ها.......بی صبرانه منتظر اون روزهاییم...
امروز 14 اردیبهشت که من و گل پسرم در وسطای هفته 15 هستیم رفتیم دندونپزشکی دکتر یکه زارع که از سلامتی دندونهام مطمئن شم...حدود دو بار در طول بارداری باید رفت دندونپزشکی تا یه وقت خدانکرده عفونتی نباشه! چون هر عفونتی در بدن برای نی نی خطرناکه و اگر در ماههای آخر باشه احتمال زایمان زودرس هست... خوشبختانه هیچ مشکلی نبود و همه دندونهام سالم بودن و از هیچ کرمی خبری نبود که دندونای مامانی رو بخوره....تو هم صحیح و سالم،سفت و محکم بچسب به دل مامانی و توبغل خودم حالا حالاها بمون تا به موقش بیای به این دنیای قشنگ و پر از زیبایی...
بعد از دندونپزشکی رفتم و از خیابون هفت حوض و از سمنوی عمه لیلا واسه نی نی شیکموی خودم سمنوی تازه خریدم که بخوره قوت بگیره!! فکر کنم این فسقلی عاشق سمنوئه!!آخه من از سمنو متنفر بودم،اما با اومدن نی نی نمیدونم چرا عاشق سمنو شدم و کلی میخورم!!مطمئنم خیلی دوست داره و وقتی مزش به پرزای کوچولوی چشایی زبون نخودیش میخوره کلی شاد میشه و میخنده(آخه از این هفته مزه غذاهارو میفهمی)....نوش جونت مامان جونم...قربونت برم که خودت به من میفهمونی چی دوست داری!!مطمئنم بزرگ شدی و خواستی خودت غذا بخوری خوب خوب چیزای سالم میخوری و با هم سر غذا خوردنت کیف میکنیم!
بابا علیرضا اومد دنبالمون و چون نزدیک خونه مامانش اینا کاری داشت منو دم خونشون پیاده کرد...بابایی و مامانی و عمه جونا هم خونه بودن...عمو محمدم که بود...میخواستم بابا علیرضا بیاد تا بگیم احتمالاً تو گل پسر مایی،اما خیلی دیر اومد و من بی طاقت هم صبر نکردم و گفتم و خیلی ذوق کردن!البته خیلی خدارو شکر کردن که تو صحیح و سالمی...علیرضا که اومد حرف اسمشو زدیم و جالب اینجاست که بابایی گفت:" اسمشو بذارید کامبیز"!!! واسم خیلی جالب بود که همچین اسمی رو پیشنهاد داد!! فسقلی فکر کنم خودتو تو دل بابایی جا کردی هاااااااااااااااا!!! تا شب اونجا بودیم و بعد رفتیم خونمون....جایی که تو دل من میخوابی و دو تایی کنار بابا علیرضا با آرامش تمام به خواب میریم....
بابا علیرضا هر شب باهات حرف میزنه و نازت میکنه...البته چند تا جمله بیشتر نمیگه :".....پسر گلم....عزیزم...بخواب عزیزم...بخواب بابایی خستست،میخواد صبح زود پاشه بره سرکار...بخواب بذار مامانی هم بخوابه..."
کلی هم ازت تعریف میکنه:" تو خشگل منی...فرشته منی....باهوشی...آرومی...."
کلی هم بهت یادآوری میکنه که:" وقتی اومدی به دنیا....صبح ها که از خواب پاشدی بازی کن...بعدش بخواب...منم اومدم فقط بخند و بازی کن و بعدش آروم بخواب...."!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بابایی عاشقته و هر روز زنگ میزنه و حالتو میپرسه.....حسودیم شد!!!آخه سر کار سرش خیلی شلوغه و وقت نمیکنه تلفن بزنه...اما الان میزنه و حال تو فسقلی رو میپرسه....!!
منم شبها واست شعر گنجشک لالا رو برات میذارم و میفهمم که خیلی دوست داری...این شعری بود که مامان پریسات کوچولو بود سر ساعت 9 شب از رادیو گوش میداد و هرچند یه قصه میشنید که بخوابه،اما خوابش نمیبرد!!!!....این شعرو هر شب دارم برات میزارم و به دنیا هم اومدی بازم میزارم که خوب به خواب برای گلم؛این اولین شعریه که واست میخونم و تو گوش میدی:
گنجشک لالا سنجاب لالا
آمد دوباره مهتاب لالا
لالالالایی لالا لالایی لالالالایی لالا لالایی
گل زود خوابید مثل همیشه
غورباقه ساکت خوابیده بیشه
لالالالایی لالا لالایی لالالالایی لالا لالایی
جنگل لالا برکه لالا
شب بر همه خوش تا صبح فردا
لالالالایی لالا لالایی لالالالایی لالا لالایی