دیروز یعنی 23 خرداد سر کلاس خانوم روستا مامان پریسا که حالا باهاش خیلی دوست شدم(و البته یه روز دختر نازش کیانا دوست پسرم میشه) یهویی بهم گفت که تو توی مجله نی نی پلاس مطلبی از خاطراتت رو دادی برای چاپ؟؟؟؟؟؟ و من شوکه شدم!
وقتی اولین بار این مجله رو خوندم دیدم که خواستن خاطرات بارداریمونو واسشون بفرستیم و من همون موقع آدرس وبلاگم رو فرستادم.....اما این موضوع رو خودم هم یادم رفته بود!!!! و تازه یادم افتاد که ممکنه از خاطراتش چیزی رو در مجله چاپ کرده باشن!!!پریسا بهم گفت که روزیه که رفتی برای تعیین جنسیت!!!!!!!!!!!!!!!! وای،اونو؟؟؟!!!!!!!چه جالب!!! چند تا از بچه های دیگه کلاس هم اینو بهم گفتن....همه میدونستن جز خودم!!
حالا مگه روزنامه فروشی های نزدیک خونمون این مجله رو دارن؟؟!!!
تا اینکه امروز سه شنبه 24 خرداد قبل از رفتن به کلاس سه شنبه هام بالاخره خریدم و دیدم که بله: صفحه 17مجله نی نی پلاس،شماره 4:
نوشته های یک مادر آینده برای فرزندش
تعیین جنسیت
و بخش هایی از این خاطره بود که حالا توی مجله میدیدمش....
خیلی جالب بود برام...حالا بیشتر خوشحالم که این وبلاگ رو مینویسم...و این صفحه و خاطره اون روز سخت که حالا شیرین ترین روز بارداریم شده برای همیشه تا آخر عمر برام موندگار شد...
توی کلاس خانوم روستا هم بیشتر دوستام فهمیدن که من خاطراتم رو ثبت میکنم...بله دیگه کلی ما و نی نی معروف شدیما......
ممنون مجله خوب نی نی پلاس!!!
امشب 19 خرداد مهمونی خونه رضا(پسرداییم) دعوت بودیم و کلی خوش گذشت....و مهمتر اینکه قبل رفتن رفتیم فروشگاه سی نی نی پاسداران و یک سری از خریدای نی نی رو کردیم:یه پتوی خشگل و دو تا بالش نرم و گرم که پسرکم سر نازشو بذاره روش و خوابای قشنگ ببینه،یه تشکچه باحال طبی که نمیذاره نی نی روش غلط بخوره و بیفته!!! و دو تا عروسک دستبندی!!!!قربونت برم که من و بابایی بهترین چیزهایی که احتیاج داری رو برات فراهم میکنیم عزیزم........
امشب اولین 5شنبه ماه رجب شب آرزوهاست. یادش بخیر، همچین شبی 4 سال پیش شب خواستگاری خانوداه علیرضا از من بود....چه اضطراب شیرینی...منتظر اومدن ماشین علیرضا از پشت پنجره.....دیدن علیرضا توی خونمون در کنار خانوادم...آرزویی که 6 سال در انتظارش بودم...اون شب هم آرزوهامو خواستم...و تا حالا به همشون رسیدم...
حالا امشب با پسر نازم میخوایم دعا کنیم و به خدای مهربون آرزوهامونو فریاد بزنیم...
خدایا...
اول از همه ممنونتم که نعمت مادر شدن رو به من هدیه دادی....ممنون که معجزه اومدن یه انسان رو به وجودم آوردی...
خدایا شکرت که یه همسر مهربون و زحمتکش و پر احساس دارم...ممنون که پسرم یه پدر صبور و با ایمان داره....
ازت میخوام که کمکم کنی تا مادر خوبی برای پسرم باشم،یه مامان عاشق اما آگاه...کمکم کن که طوری بچم رو پرورش بدم که تورو توی من بشناسه...
ازت میخوام که پسری مهربون و با ایمان،آروم و صبور پرورش بدم...
خدای مهربونم تو امسال یکی از بزرگترین آرزوهامو برآورده کردی: معجزه مادر شدن....آرزویی که هر زنی بالاخره خواهد داشت...ازت میخوام که این قشنگترین آرزوی هر زنی که خالصانه از تو میخواد که حسش کنه برآورده کنی...
خدایا حافظ و نگهدار همه نی نی ها باش....پسر کوچولوی منو هم از شر همه بلایا و انرژی های بدخواه دور کن و در تقدس و آرامش خودت نگهدار...
خدایا ازت میخوام که که نگذاری هیچ مامان و بابایی تو شرایط سخت از بچه هاشون نگهداری کنند...به من و علیرضا هم کمک کن تاوالدینی باشیم که لیاقت فرشته مبارکی که تو خلقش میکنی داشته باشیم...
خدایا سلامتی و آرامش خودم،علیرضای عزیزم و این پسر نازم؛و خانواده مهربونم و دوستای نازنینم آرزوی همیشگیمه...
خدا جونم بزرگترین آرزوم اینه که کمکم کنی همیشه تکیم به تو باشه....که در این صورت به همه خواسته هام میرسم....ازت میخوام که این دستگیری رو از پسرم هم دریغ نکنی و بهش نشون بدی که با تو بودن یعنی همه چیز داشتن...
خدایا خیلی دوست دارم...
امروز 18 خرداد: عصر با علیرضا رفتیم ونک که یه کم خرید کنیم......من و نی نی کادوی روز پدر بابا علیرضا رو واسش خریدیم:یه پیراهن خشگل!!! آخه فردا میخوایم بریم مهمونی و دوست دارم خوشتیپ ترین بابا باشه!!
وقتی داشتیم برمیگشتیم حدود ساعت 7 بود.......آخه الان وقت هوس کردن خورشت قورمه سبزیه؟؟!!!!!! اول که یه کم غر زدم که چرا یکی نیست واسم درست کنه؟!!!!....بعدشم گفتم آخه من الان چه جوری یکی دو ساعته خورشت درست کنم؟؟!!!.............نمیشد که نخورم!!من و این نی نی که حتماً شبیه من و باباشه بدجوری عاشق شکمیم!!!!و اگه یه چیزی هوس کنم باید هرطور شده بخورمش!!! بیراه نبود که خاله نیکو و باباعلیرضا از سالها قبل میگفتن تو که الان یه چیزی هوس میکنی پدر مارو درمیاری ببین حامله شدی چیکار میکنی...؟؟!!!!
که یهو زنگ چرا مغزم روشن شد و از خاله منیزه کمک گرفتم،تلفنی بهم گفت بجای پختن لوبیاهاش که خیلی طول میکشه از کنسرو لوبیا استفاده کن........عجب پیشنهادی!!! سبزی تازه هم داشتم و تا رسیدم مشغول شدم.....و درست 2 ساعت بعد،همونطور که هوس کرده بودم این منظره خشگل رو واسه خودم و پسر نازم بصورت واقعی درست کردم: یه بشقاب پلوی تازه،یه ظرف خورشت قورمه سبزس تازه که عطرش با بخارهاش داره بیرون میاد و یه ظرف سالاد شیرازی پرنعناع!!!!!!!!!!!!!!! به به........
انقدر خوشمزه شد و انقدر بهمون چسبید که تا حالا تو عمرم قورمه سبزی به این خوشمزگی نخورده بودم.... نوش جون خودم و این پسر خوشمزم...که دلم میخواد بچلونمش.....قربونت برم که مثل خودم شکمویی...
امروز 16 خرداد مثل هر دوشنبه به ذوق رفتن به کلاس خانوم روستا پر از انرژیم....امروز جلسه ششمه و کلاسمون نصف میشه...من دیگه با چند تا از مامانای مهربون کلاس دوست شدم و میخوایم که دوستیمونو با هم ادامه بدیم تا نی نی هامون هم با هم بازی کنن و خلاصه این جو قشنگ رو حفظ کنیم. جلسه پیش کلاس در مورد انتخاب نوع زایمان بود:طبیعی یا سزارین؟؟؟و امروز فقط در مورد مراحل زایمان طبیعی و فرایند اون.
جلسه پیش خانوم روستا با نظرات خود ما همه فواید و مضرات و خلاصه شرایط هرکدومشون رو برامون باز کردن. من چند سالی هست که خیلی دوست دارم زایمان طبیعی داشته باشم و این آفرینندگی رو خودم تجربه کنم، دوست دارم خودم و بچم با هم برای زندگی تلاش کنیم و لحظه تولدش رو خودم بسازم. اما حیف که نمیشه!!! هر چند که فکر میکنم بتونم به همه نگرانی ها و ترس هام که از مادرجون و خاله محبوبه بهم رسیده غلبه کنم و با کمک همه تکنیک هایی که توی کلاس یاد میگیریم به خودم اجازه تجربش رو برم....اما بدلیل اینکه سال 85 من یه عمل جراحی سخت داشم،نمیتونم پسرم رو بصورت طبیعی بدنیا بیارم.....
از این بابت ناراحت نیستم،اما بدم نمیومد احساس سخت، اما دلچسب مادر شدن رو با اون شکل پیدا میکردم....مطمئنم حالا که قراره من بصورت سزارین شاهد تولد بچم باشم به همون اندازه عاشق دیدنش هستم و بی تاب در آغوش گرفتنش...بخصوص اینکه دکترم بصورت Spinal (بی حسی موضعی) عمل میکنه و من لحظه به لحظه این دقایق قشنگ و رویایی رو میبینم....
امروز بعد از کلاس،باباعلیرضا اومد دنبالمون و رفتیم با هم فروشگاه نی نی سالن که ببینیم چه چیزایی داره..که خیلی خوشمون نیومد!فقط یه پاپوش خشگل جغ جغی خریدیم...و....اولین ماشین زندگی پسرمون که ماشین شاسی بلند سفیده......عزیزم،قربونت برم که با دستای کوچولوت دستت میگیری و بازی میکنی باهاش.....فدات شه مامان پریسات که خودت بزرگ میشی و واقعیشو میگیری.....
آخه من فدات بشم که دلم میخواد ببینم تو کی هستی که من انقدر عاشقت شدم و دلمون میخواد دنیا رو به پات بریزیم................انقدر برات ماشین میخریم که کیف کنی عزیز نازم.
13 و 14 خرداد همیشه وقت خوبی واسه یه آب و هوا عوض کردن کوتاهه،اما امسال با سالهای پیش فرق داشت،قرار بود با دایی مسعود بریم شمال. از وقتی که من با علیرضا ازدواج کردم همیشه دلم میخواست توی یک سفر مسعود هم همراهمون باشه و حالا این آرزو محقق شد. ساعت 5 صبح جمعه 13 خرداد اومد دنبالمون و 3 تایی،البته که 4 تایی راهی شمال شدیم و به پیشنهاد ما از جاده دیزین شمشک رفتیم...هوا عالی عالی بود،و من و نی نی فقط داشتیم عوض دفعه پیش که حالم خیلی بد بود رو درمیاوردیم. من و بابا علیرضا عاشق خلوت و زیبایی این جاده و رفتن به دل نوک کوههاشیم. من خیلی سعی میکردم که به مسعود خوش بگذره، مثل هر سفر شمال که من عاشق پهن کردن بساط صبحونشم، توی راه علیرضا نون تازه خرید و یه جای خیلی خیلی قشنگ کنار رودخونه نشستیم و صبحونه مفصل خوردیم،فکر کنم به مسعود هم چسبید...
مادرجون و پدر جون روز قبل رفته بودن و منتظر ما بودن.ظهر رسیدیم و ناهار خوشمزه خوردیم. وای که هرجای ویلا پا میذاشتم یاد حال بدم توی عید میفتادم و حالا با حال خیلی خوبی که داشتم همه اون لحظات کنار رفت...واقعاً وقتی میشنیدم یا میخوندم که ماه 4 تا 6 قسمت شیرین بارداریه و زن احساس شادی و خلقت وصف ناپذیری در خودش داره بهم ثابت شد....خدارو شکر تو این روزها من سرشار از انرژی و شادیم و میدونم پسر نازم هم همین احساس رو داره. عصر هم رفتیم گشتی زدیم و بابا علیرضا توی حیاط بساط بلال خوری منو راه انداخت و من و این فسقلک کلی شاد شدیم. جداً دایی مسعود خیلی خوش مسافرته و مثل اینکه منم مثل اون شدم که همش دوست دارم توی سفر یه جا نشینم و هی برم ددر دودور!!!....
فرداش هم آفتاب خوبی شده بود و با علیرضا و مسعود رفتیم کنار دریا...و من و نی نی رفتیم یه کم تو آب و خیلی کیف داد.... از اونجاییکه قرار بود شب ما برگردیم،من نهایت سعی خودمو کردم که کلی هوای خوب به نی نی بدم، آخه بدجوری هوای تهران آلودست و بچم اکسیژن خالص گیرش نمیاد....
اون شب دیروقت برگشتیم،بخاطر اینکه مطمئن بودیم فردا بدجوری ترافیک میشه تو جاده...یه جاهایی از راه خیلی ترافیک بود و یه کم من و عسلم اذیت شدیم، اما دایی مسعود حواسش به ما بود و هر چند دقیقه وایمیسادیم و من یه کم راه میرفتم...حدود ساعت 4 صبح رسیدیم و از فرط خستگی سر به بالش نرفته لالا.......
این مسافرت هم از جهت اینکه من حال خیلی خوبی داشتم و هم به دلیل همسفر بودن با دایی مسعود به من و فسقلم خیلی خوش گذشت...من و باباعلیرضا و نی نی خیلی دایی مسعود رو دوست داریم و همیشه از بودن باهاش لذت میبریم...اون بهترین داداش دنیاست و مطمئنم واسه پسرم هم بهترین دایی دنیا...
اون توی سخت ترین شرایط زندگی،وقتی که پدرجون میرفته جبهه مرد خونمون بود و به مامانم کمک میکرد و حالا هم همیشه در کنار همه ماست. ما همگی به وجودش افتخار میکنیم .
پسر نازم از خدا بخواه که همیشه دایی مسعود مهربونت سلامت، در آرامش و شاد باشه...هرجا که هست....دوست داریم دایی مسعود.