خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

عروسی و شادی با نی نی

امروز  29 اردیبهشت،روزیه که از ماه ها قبل منتظرش بودم...روزایی که حالم بد بود فکر کردن به این تاریخ حالمو خوب میکرد و بابا علیرضا میگفت یه کم حوصله کن....آخر اردیبهشت عروسیه....زود میگذره،سرت گرمه و.....

حالا به خودم میگم چه زود گذشت.....امروز عروسیه مهرداد(پسرداییم)و شادی است...سالهاست میخواستن بهم برسن و امروز دیگه روز عروسیشونه...هم واسه اونا خوشحالم و هم خودم ذوق دارم که میخوام با نی نی برم عروسی و کلی برقصیم و شادی کنیم!!!! از صبح زود که بیدار شدم مشغول کارام شدم،با مادر جون و خاله منیزه و مهنوش رفتیم آرایشگاه و موهامونو خشگل کردیم،آخه قراره قبل عروسی هممون بریم آتلیه خاله نیکو و عکس بندازیم.، خاله آزاده و محمد و دو تا نی نی های فسقلشون هم میان پیش خاله نیکو که عکس بندازن.....ظهر همه رفتن و من و بابا علیرضا هم آخر رفتیم...خیلی هیجان داشتم...آخه ما اولین مشتری های این آتلیه خاله نیکو بودیم...و من خیلی خوشحال بودم که با نی نی داریم میریم اونجا که عکس بندازیم...دیدن خاله نیکو حین کار کردن اونم تو آتلیه خشگلش منو واقعاً ذوق زده میکرد(و هممون رو!!).

یه عالمه عکسای خشگل خشگل انداختیم.مطمئنم فنقل منم کلی واسه خودش ژست گرفته!!دیگه باید میرفتیم سمت خونه دایی غلام،عروسی...

من و نی نی نازم کلی خشگل شده بودیم و من واقعاً داشتم بهش مینازیدم!!!!

عروس و دوماد دیر اومدن...اما از همون اول که عروسی رسماً با رقص و شادی شروع شد تا ......آخرش داشتیم با نی نی قرتی خودم میرقصیدیم و شادی میکردیم....

خیلی خوشحالم که تو این دوران زیبا یه عروسی خوب و شاد رفتیم و همیشه یادم میمونه...امیدوارم به تو عسلم هم خوش گذشته باشه...قربونت برم که اصلاً بیقراری نکردی و من اصلاً از ورجه وورجه هام اذیت نشدم...اینا یعنی اینکه به تو داشته خوش میگذشته و واسه خودت کلی میرقصیدی قرتی نازناز من...ایشالله عروسی خودت قند عسل خودم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد