امروز 4 شهریور تولد باباعلیرضاست و من کلی از قبل برنامه ریزی کرده بودم و مادرجون و خاله محبوبه و منیژه اینارو واسه شام دعوت کرده بودم.....اما!!!خیلی خورد تو حالم!بدجوری از روز قبل گلوم درد گرفته بود و هرکاری کردم بهتر نشدم!با اصرارهای باباعلیرضا رفتیم دکتر و معلوم شد که گلوم خیلی چرک داره و باید دو تا آمپول پنی سیلین بزنم....دکتر خیالمو راحت کرد که ضرری واسه تو گلم نداره!و موندن چرک توی بدنم ضرر بیشتری واسه من و تو داره!....
قبل رفتن به دکتر رفتیم واسه بابایی کادو خریدیم،یه عطر خفن که دوست داشت!آرش هم با ما بود و واسه اونم خریدیم.آخه تولد اونم دو روز پیش بود...یه کیک هم واسه دوتاشون گرفتم که گفتم روشو بنویسن: "بابای رادوین و آرش تولدتون مبارک"
همه بهم گفتن که چون مریض شدم نیان بهتره!اما این مامان پریسات مگه برنامه تولد بهم میزنه؟؟!!! همیشه تولد آدمهایی که دوسشون دارم خیلی واسم مهمه و هرطور شده باید یه کارایی بکنم واسشون!اونم واسه باباعلیرضات که من عاشقشم و هرسال منتظر روز قشنگ تولدشم....خلاصه هرطوری بود شام هم درست کردم....اما......تا ناهار خوردم حالم بدتر شد و بهش حالت تهوع هم اضافه شد.....بعدش رفتیم تا من آمپول بزنم....راستش از استرسی که داشتم کلی گریه کردم!!! به بابایی میگفتم نکنه واسه پسرمون خوب نباشه...نکنه!نکنه....وقتی زدم(که خیلی درد داشت)تورو سپردم دست خدا و نگرانی هامو ریختم دور.....وقتی برگشتیم خونه حالم بدتر و بدتر شد...تا اینکه به طرز وحشتناکی حالم بهم خورد و ........
اما عوضش سبک و حالم خیلی بهتر شد و فقط خیلی بیحال شدم!.....همه اومدن و از قضا حال عمو محمدرضا و خاله محبوبه هم خوب نبود...خلاصه شب، شب مریضها بود!!!! اما همه سعی کردن با هر حالی که هستن شب تولد خوبی باشه و همین طور هم شد....
مامانی انشاالله سال دیگه تولد بابایی تو پیشمونی و یه تولد خیلی خیی خوب براش میگیریم...و هممون با حضور تو شادتر از همیشه هستیم ...دعا کن زود خوب شم مامانی...
امروز 2 شهریور وقت دکتر داریم و من بازم از اینکه وزنم زیاد شده تعجب کردم!آخه این بار خیلی کم خوردم(یعنی خیلی سعی کردم!!!) و کلی هم ورزش! 2 کیلو دیگه اضافه کردم و حالا مامان جونت شده 87 کیلو!!!!!!!!!دقیقاً 20 کیلو از اول بارداری تا حالا تپل تر شدم!!!! دکتر یه کم با آزمایشی که داد منو ترسوند! باید آزمایش مسمومیت حاملگی بدم که از علائمش اضافه وزن و ورم شدیده!!! امیدوارم که طوری نباشه...یعنی مطمئنم که من و تو در سلامت کاملیم و این آزمایش رو هم میدیم و خیالمون راحت میشه!.... از خانوم دکتر خواستم حدوداً بگه که تو قشنگم کی به دنیا میای تا کمی برنامه ریزی کنیم! اونم توی تقویمش نوشت:شنبه، 30 مهر.........قربونت برم که ماه مهری شدی.....پاییزی من...رنگارنگ من....
از دکتر رفتم خونه مادرجون و ظهر همگی رفتیم هایپراستار خرید...خاله محبوبه خیلی دوست داشت اونجارو ببینه و منم دیگه باید کلی خرید کنم واسه خونه که وقتی تو میای همه چیز توی خونه مهیا باشه عزیزم....هرچند نیم ساعت که گذشت بدجوری کمر درد گرفتم و خریدامو نصفه تموم کردم!!دیگه راستی راستی روزهای سخت و پرفشار شروع شده و نباید خیلی خودمو خسته کنم!....
شب هم رفتیم دیدن دوقلوهای ناز محمد و آزاده....وای!!!!!!!!من از نزدیک تا حالا دو تا دوقلوی کوچولو ندیده بودم!!!خیلی با مزن!.....وقتی میدیدمشون باورم شد که تا دو ماه دیگه خودم یکی از اینارو دارم....که باید بغلش کنم،شیر بدم و خلاصه ازش نگهداری کنم! کارایی که هم خیلی شیرینه و هم خیلی پراسترس...البته مطمئنم با توانی که خدا میده و شیرینی دیدن چشمهای زیبای تو پذیرای همه سختیهاش هستیم و بی صبرانه متظرتیم عزیز دل مامان پریسا و باباعلیرضا.
28 مرداد اولین شب قدر ماه رمضون امساله... من عاشق شبهای قدرم....خیلی دلم صاف میشه...کلی با خدا حرف میزنم و واقعاً درسته که این شبها در اجابت بازه...همیشه هم دوست دارم تنها باشم...خودم و خدا... بچه که بودم با مامان و خواهری جونها میرفتیم مراسم های دعا، اما سالهاست که خودم تنها خونه میمونم و حسابی با خدای مهربون درددل میکنم...اما دیگه تنها نیستم...امسال اولین باره که تو پسر نازم هم همراه دعاهای منی....هرچند مثل سالهای قبل نتونستم تا سحر بیدار بمونم و دو ساعت که میگذشت چرتم میگرفت...اما با هر زوری که بود چشمامو باز نگه میداشتم!بلند میشدم آب یا میوه میخوردم و آبی به صورتم میزدم و ادامه میدادم....من و تو امسال با هم کلمات قشنگ دعای جوشن کبیر رو خوندیم....با هم قرآن رو روی سر بردیم و خدا رو به همه صفات قشنگش و همه آدمهای خوبش قسم دادیم که به همه آدمها سلامتی و آرامش بده...همه مریض ها بخصوص نی نی هارو شفا بده....و اجازه بده شب قدر سال دیگه رو هم ببینیم.....
من کلی واسه سلامتیت دعا کردم...واسه همه نی نی هایی که تو دل مامانهاشون هستن دعا کردم و از خدا خواستم مهمترین چیز رو بهت بده....اینکه باایمان بشی...نور ایمان به خدا وقتی تو دلت باشه دیگه به هیچکس و هیچ چیز تو این دنیا تکیه نمیکنی عزیزم...وقتی به بالاترین قدرت هستی ایمان داشته باشی همه آرامش دنیارو داری،چون میدونی همه چیز دست اونه و تو فقط وظیفه داری از زندگین لذت ببری....
برای خودم و بابایی هم دعا کردم....که لیاقت تورو داشته باشیم!که کمکمون کنه تورو طوری نگهداری کنیم که لایقش هستی...آخه تو روح خدایی،تو معجزه خدایی قربونت بشم...
دو شب قدر اول خیلی زود خوابم برد،اما تو چه پسر خوب و همراهی هستی که کمکم کردی شب 23 که آخرین شب قدره خیلی بیدار بمونم و همراه با حرم امام رضا دعا بخونیم....ایشاالله این شبها به تو هم آرامش داده باشه....سال دیگه تو توی بغل خودمی و میدونم که بازم با خودم دعا میکنیم و خدارو بخاطر همه مهربونی ها و نعمتهاش شکر میکنیم...
امروز 27 مرداد،افطار خونه دایی عبدی دعوتیم به مناسبت اومدن خاله محبوبه!!! امشب بالاخره سخت ترین تصمیمو گرفتیم....البته نمیدونم چی شد که قطعی شد اما بالاخره بابا علیرضا اعلام کرد که تصمیمشو گرفت.....جریان از این قرار بود که من سالها قبل دوست داشتم اگه روز دختر دار شدم اسمشو بذارم هستی...اینو همه میدونستن!!!! علیرضا هم همیشه فکر میکرد اگه یه روز پسر دار شه اسمشو میذاره فرهاد! اما فهمیدیم که این برنامه ریزی ها و رویاها هیچکدوم عملی نشد!!! چون نه تو هستی شدی!!! و نه من اسم فرهاد رو تأیید کردم!!!! این بود که باید اسم جدید انتخاب میکردیم....
تو همه این سالها باباعلیرضا اسامی پسری که دوست داشت اضافه میکرد به لیستش!! مثل کارن ، آریو و ایلیا! این اواخر هم دوتایی 3 تا اسمو کاندید کردیم: هیراد،آروین و رادین.
که از میون اونها آروین رو بیشتر دوست داشتیم....خاله فهیمه و عمو اسد تا فهمیدن تو پسری یه سوال نظر سنجی تو فیس بوک گذاشتن که اسم پسر پریسا و علیرضا رو چی بذاریم؟؟؟ که رادین بیشترین رای رو آورد!!
از نظر من آروین هم شیک و ساده و هم خوش معنی بود!اما نمیدونم چرا علیرضا مهر تصویب روش نمیزد و همش طوری برخورد میکرد که انگار شک داره!!!یه دلیلش این بود که خودش عاشق اسم "رایان" شده بود!!!گیر داده بود که اینو بذاریم!بخصوص وقتی یه روز به خاله محبوبه و محمدرضا تلفنی این اسمو گفت حسابی ازش طرفداری کردن و علیرضا هم شیر شد!!! وقتی هم که اومدن کلی پشت این اسم بودن!!!و من حرص میخوردم!...اما مگه من قبول میکردم!!!!آخه اسمش منو یاد آدمای خارجی مینداخت و خیلی باهاش ارتباط برقرار نمیکردم!!!!!
هر چند روز یکبار بهش میگفتم چی شد؟؟؟زود باش دیگه!!!! آروین دیگه؟؟؟؟؟بچم اسم نداره!!!میخوام اسمشو صدا کنم و خودشم اسمشو بدونه!!!!بچم بی هویته!!!و.....خلاصه به هر زوری بود سعی میکردم علیرضارو مجبور کنم که نظرشو قطعی کنه......همش منو میپیچوند!فردا میگم!امشب میگم......بذار فکر کنم!!اسم پسرمه،یه پسر بیشتر ندارم که(واه واه واه!!!!).....باید بعداً از اسمش خوشش بیاد و خلاصه شک و دودلی هاش مثل همیشه اینجا هم واسه ما بساطی داشت........
حتی یه روز نشستیم کل اسامی سایت ثبت احوالو چک کردیم که از این اسامی خوشمون اومد: رادمهر،مهراد،بهراز و رادوین.....
از میون اینها "رادوین" نظر هر دومونو جلب کرد!...........یکی یکی شروع کردیم به حذف کردنشون!!! اما من هنوزم آروین رو دوست داشتم!!!ولی واقعاً مثل علیرضا سخت نمیگرفتم! اون دوست داره هم معنیش قشنگ باشه و هم خاص باشه!!!
تا اینکه امشب وقتی خونه دایی عبدی بودیم و مریم دائم میپرسید اسمش چی شد!؟؟بهشون گفتیم بین آروین و رادوین موندیم!!!!و همه گفتن رادوین هم خوبه!!! و این بود که بابا علیرضا "رادوین" رو انتخاب کرد....یعنی از قبلشم گفت که رادوین رو دوست داره،اما مثل همیشه برای تصمیم نهایی شک داشت..... و حالا با اطمینان گفت "رادوین"
و تو شدی "رادوین".....پسر ما...دیگه اسم داری،یه اسم قشنگ و شیک و البته خیلی خاص...
رادوین یعنی جوانمرد کوچک،بخشنده......و توی ایران تا امروز 104 نفر این اسمو دارن.....
خداکنه که تو هم اسمتو دوست داشته باشی و از ما بخاطر انتخاب این اسم راضی باشی عزیرم...و بدونی که مهمترین کار برای تو انتخاب اسم بود....چون توی همه عمر با این اسم شناخته میشی عزیزم....
رادوین مامان و بابا......
4شنبه 26 مرداد، قرار بود امشب بریم سینما...خیلی دوست دارم توی این روزهای باقیمونده چند بار سینما برم،آخه تا یه مدت نمیشه رفت سینما دیگه........
رفتیم فیلم" ورود آقایان ممنوع". میدونستم فیلم قشنگیه و چون کمدیه کلی بهمون خوش میگذره!خاله نیکو و عمو آرش هم با ما اومدن! سانس 10 و نیم شب رفتیم سینما فرهنگ!! ای وای که چه کیفی کردی............نمیدونم از شادی من و خنده هام بود یا از اینکه عین دو ساعت مردم تو سینما میخندیدند!!! 1 دقیقه هم بی حرکت نموندی.....کل این دو ساعتو داشتی وول میخوردی...از این ور به این ور....قربونت برم مامانی که فیلمشو دوست داشتی،عزیز مامان که شادی رو دوست داری....خیلی جالب بود!چوت تا حالا نشده بود که این جوری پشت سر هم تکون بخوری! اینم اولین سینمایی که با ما اومدی،خوشحالم که دوسش داشتی!و خوشحال ترم که یه فیلم شاد دیدی عشق مامانی!
راستی امروز یه نی نی دیگه از جمع کلاسمون بدنیا اومد...سامیار پسر مامان سپیده...تولدت مبارک سامیار فسقلی!