خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

بازم مهمونی با نی نی...

امروز 5شنبه 6مرداد صبح یه کارگاه گیاهخواری توی فرهنگسرای سرو کنار پارک ساعی بود که میخواستم برم.....یه آقای دکتر تغذیه که خودش گیاهخواره کلی در این مورد صحبت کرد و حسابی اطلاعتم زیاد شد...و قاطع تر از هر وقت از اینکه گیاهخوارم و خوشحال از اینکه تو هم فعلاً به این روش تغذیه شدی......نمیدونم خودت در آینده بخوای این روشو ادامه بدی یا نه اما الان مطمئنم که دوست داری و به امید خدا بخوبی داری رشد میکنی...

شام خونه دایی غلام دعوت بودیم. به مناسبت اومدن محبوبه...خیلی خیلی خوش گذشت و از اول تا آخر بزن و برقص و بگو و بخند....خدارو شکر از سر اومدن محبوبه اینا ما هم کلی مهمونی نیریم و خوش میگذرونیماااا.....چقدر خوبه که توی این روزها بهمون خوش میگذره و تو هم تو این مهمونی کلی واسه خودت شادی دروکنی مامانی.....

دیدن چهره ناز تو برای اولین بار بصورت 4بعدی

امروز 4شنبه 5 مرداد ساعت 9 صبح وقت دکتر داریم....برای اولین بار خودم تنهایی رفتم دکتر و بابا علیرضا نبود! خداروشکر همه چیز خوب بود و از این به بعد، یعنی توی ماه 7 و 8  باید هر دو هفته یکبار ویزیت شیم...اینا یعنی اینکه نزدیکه.......

برای بررسی رشد تو عزیزم دکتر سونوگرافی هم نوشت! ازش خواستم آدرس یه جایی رو بده که همین امروز بتونم برم...من همیشه واسه دیدن تو عشقم عجله دارم!

برای ساعت 6 عصر از سونوگرافی نیلو وقت گرفتم و با علیرضا راهی شدیم.....شانسمون خلوت بود و زودی نوبتمون شد...فقط یه چیزیش بد بود!!!اینکه بابایی نمیتونست بیاد تو!!!من همیشه دوست دارم تو لحظات شاد زندگیم علیرضا هم همراهم باشه،اونم توی لحظات زیبای  دیدن تو...

خلاصه تنهایی رفتیم تو و خانوم دکتر قربانی که خیلی با انرژی و خوشرو بود شروع کرد به چرخوندن بیلبیلک روی شکمم واسه دیدن تو....یه LCD هم روبروم روی دیوار بود که من از توی اون میدیدم...

اولین چیزی که گفت : اسم این دختر کوچولو چیه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!..........من انقدر شوکه شدم که نزدیک بود از جام صاف بپرم!به ثانیه نکشید که گفت وای وای چرا گفتم دختر؟؟!!!! بوبول به این بزرگی داره پسرمون!!!!!!و من خیالم  راحت شد که تو خود خود پسرمی.....ازم پرسید اسمش چیه؟؟؟منم خجالت زده از اینکه هنوز اسم پسرمونو تصویب نکردیم  یکی  دو تا اسمی که در نظر داشتیم گفتم....خانوم دکتر هم گفت حالا که اسمش معلوم نیست من بهش میگم: غضنفر.....الانم بهش میگ غضی!!!!!

 26هفته و 5 روزت بود،وزنت 96۹گرم بود و خدارو شکر همه چیزت خوب بود...اما قشنگترین لحظه این بود که خانوم دکتر گفت چون مطب خلوته میتونه صورتتو 4 بعدی نشون بده....و وای از لحظه ای که صورت نازتو رنگی دیدم.............قربونت برم که آروم با چشمای بسته خودتو جمع کرده بودی!!ای خدا که لب و دهنت و فکت عین خودم شده.........حتی خانوم دکتر هم گفت: مگه پسر هم انقدر شبیه مامانش میشه؟؟؟!!!!!!.....کلی هم ازت تعریف کرد که چقدر نی نی خشگلی هستی  و بهم گفت مامانش واسه این سن بارداری خیلی خوب چهره گرفته و واضحه!!!حتی گفت شاید به خاطر گیاهخواری منه که انقدر چهرش شفافه!!!!!!! فدای اون صورتت بشه مامانیت...

میدونی چه جوری تو دل مامان بودی؟؟؟؟ پاهاتو آورده بودی تو سینت و دستاتو دورش گرفته بودی!!!من کم مونده بود جیغ بزنم از ذوقم......همش داشتم قربون صدقت میرفتم....چند بار هم از خانوم دکتر خواهش و التماس کردم که اجازه بده باباییت بیاد تو اما اجازه نداد!!! خانوم دکتر به عنوان هدیه دو تا عکس 4 بعدی از صورتت بهم داد و داشتم پر میزدم بدوم بیرون به علیرضا نشونش بدم!! ....

تا رفتم بیرون عکسو جلوی صورتش گرفتم و یکی از معدود وقتایی بود که باباییت عکسل العمل ذوق و شادی از خودش نشون داد.....میگفت چقدر شبیه توئه........خیلی خیلی هیجان زده شده بود....سر از پا نمیشناخت که چهرتو دیده بود.....من خوب میشناسمش،وقتی اینجوری ذوق و شوق میکنه یعنی داره از خوشحالی یه کم بالاتر از زمین راه میره....

از ذوق دیدن تو رفتیم خیابون بهار واست کریر خشگلت هم خریدیم، که ست کالسکته!همون رنگ....یه کم چیز میز دیگه هم خریدیم و شام رفتیم بیگ بوی و غذا خوردیم و خلاصه 3 تایی جشن گرفتیم...جشن دیدن تو،جشن سلامتی تو...جشن بودن تو در زندگی ما....

اولین تکون های خیلی خیلی محکم تو

امروز 4 مرداد شام رفتیم خونه بابایی یعنی بابای علیرضا...وای که بعد از شام، وقتی همه دور هم نشسته بودیم تو چه تکونایی خوردی....خدایا!اولش خودم ترسیدم......از این ور به اون ور!!!انقدر محکم وول میخوردی که شکمم چپ و راست میشد و یه ور میرفت بالا،یه ور میومد پایین!!!!خیلی جالب بود......نمیدونم اونجارو خیلی دوست داشتی یا از اینکه همه داشتن بلند بلند حرف میزدن هیجان زده شدی بودی.....حیف که نمیشد علیرضا بیاد دستشو بذاره رو شکمم و از تکونای تو ذوق زده بشه.....آخه فسقلی مامان هر وقت داری تکون میخوری بابا علیرضا که دستشو میذاره دیگه  تکون نمیخوری و بابایی رو ضایع میکنی میره...!!!!

حس تکون خوردن های تو خیلی خیلی قشنگه...بخصوص حالا که هرچی میگذره محسوس تر میشه و تو بیشتر تو دل من خودتو جا میکنی ! 

قشنگ مامان...الهی قربون خودت و بازی کردنهات تو دلم برم...

مسافرت به شمال

امروز 30 تیر قرار شد همه بریم شمال...البته بابا علیرضا نشد مرخصی بگیره و با ما بیاد،اگه میشد منم نمیرفتم،اما خب این مسافرت فرق داشت و ما سالها بود که دوست داشتیم همه با هم،و با محبوبه اینا بریم شمال! ولی خداییش علیرضا که باهام نباشه خیلی بهم خوش نمیگذره!!بخصوص تو شرایط الان که نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره....و حسابی منو لوس کرده! البته همه هوامو  داشتن،بخصوص بابا که سعی میکرد تو ماشین اذیت نشم! و از نصفه راه که دایی مسعود هم بهمون اضافه شد من رو صندلی عقب پاهامو دراز کردم و یه جورایی نصف ماشینو اشغال کرده بودم....ای که این حاملگی آدمو به چه کارایی وادار نمیکنه هااااااا...... هرچند تا برسیم پاهای من خیلی خیلی ورم کردن!انقدر ترسیدم که از علیرضا خواستم امروز که خانوم روستارو میبینه بهش بگه که من اینطوری شدم.......آخه امروز روز کلاس پدران بود که من از 1 ماه پیش اسم باباعلیرضارو نوشته بودم... علرضا هم عصر بهش گفته بود و قرار شد فشارمو حتماً بگیرم و پاهامو همش بالا بذارم!....با پدرجون رفتیم درمانگاه و فشارمو گرفتیم که عادی و خوب بود!خدارو شکر مشکلی نبود...

شب که بابا علیرضا اومد پریدیم بغلش(البته با مراعات وجود نی نی) و کلی ذوق کردیم که همو دیدیم! بابا علیرضا که 3 روز بود مارو ندیده بود کلی ذوق کرد که تو بزرگ شدی...دیگه روز به روز داری بزرگتر میشی مامانی قربونت بره عزیزم!

قربونت برم که چه پسر آروم و سازگاری هستی...هرجا برم هرکاری کنم باهامی و اذیت نمیکنی و همراهمی...

راستی کلاس پدران که بابا علیرضا رفته بود خیلی خوب بود و همرو واسم تعریف کرد! که یه بابای خوب قبل و بعد اومدن نی نی چه وظایفی داره و .....

خلاصه من و بابات داریم خودمون آماده آماده میکنیم واسه یه پدر و مادر خوب بودن....خدا کنه که این لیاقتو داشته باشیم....

هوا شبها خوب بود و روزها خیلی گرم و شرجی! روز بعد صبح رفتیم کنار ساحل،با اینکه خیلی گرم بود اما من خیلی کیف کردم و کلی  ویتامین D  گرفتیم!! تماشای شادی و بازی بچه ها تو دریا و ماسه بازی خیلی بهم انرژی میداد!

امروز شنبه 1 مرداد شروع ماه 7 بارداریمه....7 ماهه که تو عزیز دل مامانی توی دل من خونه کردی و به لطف خدا داری رشد میکنی...یعنی کل مرداد و شهریور و مهر مونده تا دیدن و بغل کردنت.....

دلم واسه بابا علیرضا تنگ شده...تا حالا انقدر ازش دور نبودم....همه باشن و اون نباشه من خیلی احساس تنهایی میکنم...

یکشنبه 2 مرداد من و دایی مسعود و محمد رضا 3 تایی برگشتیم تهران و بقیه فردا میان...بله،سر کار هم نرفتیم دیگه!!!!

 

آخرین جلسه کلاس خانوم روستا

امروز دوشنبه 27 تیر جلسه 12 و آخرین جلسه کلاس مراقبتهای دوران بارداری و آمادگی برای زایمانه....و من که حس غریبی دارم که کلاسها تموم شد و یه جورایی میخوام واسه دیدن خانوم روستا کلاسهای دیگشونو برم!...دلم میخواست بخاطر اومدن خاله محبوبه به بچه های کلاس شیرینی بدم،اما گفتم یه کیک بگیرم که یه جورایی goodbye party کلاس هم بشه ....و حس خوبی که از این کلاس گرفتم رو با همه دوستانم قسمت کنم.

موضوع کلاس طریقه حمام نوزاد و خیلی از مسائلی بود که در مورد نوزاد برای جلسه آخر مونده بود...مثل زردی و واکسن و چیزای دیگه....

با تموم شدن کلاس رفتم کیک رو آوردم و چندتایی عکس انداختیم و کیک خوشمزه رو خوردیم.... همه بچه ها خوشحال شدن...روی کیک هم گفتن بنویسن: " نی نی های سال 1390"......بماند که آقاهه چقدر تعجب کرد!!!

خیلی لذت بردم که دوستای گلم و نی نی هاشون از اینکار من خوشحال شدن...و میگفتن پریسا چهره شیرین کلاس شد، یکی از مامان ها هم گفت پریسا مسئول روابط عمومیه کلاسه!!!!....

با خانوم روستا و دوستای مهربونم خداحافظی کردیم و این کلاس هم تموم شد.... کلاسی که بقول یکی از بچه ها بهترین کلاس زندگیمون بود....کلاسی که مارو برای مادر شدن بیشتر آماده کرد...بدون تعصب کلی اطلاعات و آگاهی در مورد دوران بارداری،زایمان و دوران بعدش و همینطور نوزاد و نیازهاش گرفتیم...کلاسی که با انرژی فراوون ورزش کردیم و بهترین مدیتیشن عمرم رو با نی نی نازم انجام میدادم....یاد اولین روز کلاس و اولین مدیتیشن بخیر که در من معجزه کرد و من حضور پسرم رو به زیبایی پذیرفتم....انگار پسرم هم هر دوشنبه منتظر صدای خانوم روستا و انرژی گرفتن از نی نی های دیگه بود.....این کلاس این دوران زیبا رو برای من زیباتر و انرژی بخش تر کرد....

درسته کلاس تموم شد،اما با ارتباطی که با دوستای گلم برقرار کردیم قراره همیشه با هم در ارتباط باشیم...همینطور آگاهی و اطلاعاتی که گرفتم مطمئنم تا همیشه با من میمونه و میدونم تو لحظاتی که به اونها نیاز دارم گرمای صدا و آگاهی عمیقی که خانوم روستای عزیز به من و همه مامانهای کلاس داد مثل یک الهام بسراغم میاد و تنهام نمیذاره....

خانوم روستای گل مرسی از همه حس خوب و اطلاعات قشنگی که به من و مامان ها دادید...

ممنون که از ما یک مادر آگاه و عاشق ساختید...

دوستای مهربونم که توی کلاس همراه من و پسرم بودید دوستون داریم....و آرزو میکنیم که به زیباترین شکلی که خدا میخواد نی نی های گلتون رو بدنیا بیارید و بعدها دور هم جمع شیم....یاد کلاس بیفتیم و از تجربیاتمون به هم بگیم و نی نی هامون با هم دوست شن.....

خاله الیناز عزیزم مرسی که این کلاس رو بهم معرفی کردی....برای تو و راستین کوچولو بهترین هارو آرزو میکنیم من و پسرم.