خیلی جالبه این دوران بارداری، یه حالتی تموم میشه و حالت عجیب جدیدی جاشو میگیره؛ از دو سه روز پیش حات تهوع همیشگی تموم شده و سوزش سرمعده شدیدی شروع شده!!البته گلم میدونم صبحها خیلی اذیت میشی از اینکه هر روز صبح حال مامانی بهم میخوره و...،البته شایدم این برای تو خیلی خوبه و هر چی که تو دل مامانی دوست نداری میدی بالا... البته من که به این روند عادت کردم و باهاش دوست شدم،چون بعدش حالم خوب میشه و میدونم صبحونه بعدش به تو عزیزم هم حسابی می
چسبه...
امروز شنبه 3 اردیبهشت از آزمایشگاه زنگ زدند و گفتن جواب آزمایش حاضره و خداروشکر هیچ مشکل ژنتیکی هم وجود نداره....منم که منتظر بودم تا برم دکتر و بگم آی.......خانوم دکتر.......معدم درد میکنه....!!!!...
از طرفی چند روزه خاله نیکو رو ندیدم وخیلی دلم براش تنگ شده ، قبل اینکه برم دکتر تصمیم گرفتم برم پیشش ببینمش...آخه اون که وقت نمیکنه به من سر بزنه،از بس کار داره!!!آخه این خاله نیکوی تو مشغول کارای آتلیه است که به تازگی شروع به کار کرده و حسابی سرش شلوغه...انشاالله یه روز که تو قشنگ نازنینم این نوشته هارو میخونی خاله نیکوت کلی معروف و مشهور شده باشه!! من و خاله نیکو همیشه با هم که حرف میزنیم از هر چی که بگیم همدیگرو درک میکنیم و به هم حسای خوب میدیم...حرف زدن از همه حسام با خاله نیکو بهم آرامش میده،حتی اگه چیزی باشه که اون احساس نزدیکی باهاش نمیکنه،مثل بودن تو توی دل من!!!!! در هر حال بدو بدو کارامو کردم و با آژانس رفتم پیشش و کلی انرژی گرفتم؟تو هم گرفتی؟؟
عصر هم رفتم سمت آزمایشگاه و جواب آزمایشو بگیرم...از قبل خودمو آماده کرده بودم که از اونجا بخوام اگه میشه اون عکس سونوگرافی نی نی که پیش خودتون نگه داشتید میشه بدیدش به من؟؟؟!!آخه من عکسشو خراب کردم!!!
اما قسمت خوشحال کننده این بود که پاکت گزارش دکترو که باز کردم دیدم...........آخ جون، عین همون عکسی که من دوستش داشتم و خراب شد، توی پاکته!!!سریع زنگ زدم به بابا علیرضا و بهش گفتم اولین عکس نی نی خراب نشد!!!!اونم طبق معمول گفت:"دیدی بیخودی خودتو ناراحت کردی!!!"
خلاصه خوشحال از خبر سلامتی کوچولوی قشنگم و پیداکردن دوباره ابتدایی ترین عکس ملوسش ،طبق چاخانی که به علیرضا گفتم با تاکسی و یه کم پیاده روی رفتم سمت میدون محسنی! از بس توی این دو سه ماه جاهای شلوغ نرفته بودم واسم همه چیز عجیب و حتی یه کم پر استرس بود...
رسیدم دکتر و بابا علیرضا هم زودی رسید و البته که 2 ساعت بعد رفتیم پیش خانوم دکتر...چکاپ وزن و فشار و ...
ای وای که صدای شنیدن صدای شور و شوق تو برای زندگی از تپش قلب کوچولوت که از اعماق دل من می تپه چقدر سختیهای این دوران که هیچی همه سختیهای عالم رو برام ناچیز میکنه....تاپ تاپ تند تند اما با صدای کمی که توی اتاق می پیچه من و علیرضا رو حسابی به شوق میاره...آخه قربونش برم هر چی که رشد میکنه قلبش قوی تر و بلندتر شنیده میشه....فدای حس زندگیت قشنگ من...
دکتر برای سوزش معدم شربت و قرص نوشت که فکر نمیکنم بخورم...دوست دارم تحمل کنم که فندقم با خوردن این داروها اذیت نشه!...
راستشو بگم هم من و هم بابا علیرضا خیلی دلمون میخواد بدونیم تو فسقله دخملی یا قندک عسلی؟؟!!!واسه همین از دکتر پرسیدم میشه برم سونو؟که گفت یکماه دیگه باید بری،اون موقع جنسیتش هم معلوم میشه!!.....دیگه نشد بهش بگم آخه میخوام اسم قشنگشو صدا کنم و خلاصه بدونم که این عشقول من چی چیه؟؟!!!
عزیزم جدا از همه اینا فقط و فقط سلامتی تو مهمه...هر کدوم که باشی عاشقتیم....درسته که از خیلی سالهای پیش من تصمیم گرفتم اگه یه روز مامان یه دخمل شدم اسمشو بذارم هستی!!!اما بدون تو اگه پسر هم باشی همه هستی من و باباییت هستی گل من...حالا حالاها بچسب به دلم و جاتو گرم ونرم کن که باید حسابی رشد کنی...دستا و پاهات تو این هفته بزرگتر میشن، اعصب مغز کوچولوت به بدنت پالس میفرستن و تو چهرت رو میتونی عوض کنی،اخم کنی،شکلک درآری و ....،درسته که من تکوناتو نمیفهمم اما واسه خودت داری میچرخی نازناز من....مواظب خودت باش که کلی باهات کار دارم قندک من...
امروز 31 فروردین از صبح که هیچی از شب قبل دل تو دلم نبود،هم واسه دیدن این کوچولوی نازمون و اطمینان ازسلامتیش و هم اینکه یعنی میشه بگن جنسیتش چیه؟؟آخه دوست دارم هرچه زودتر با اسم قشنگش صداش کنم و بدونم تو تجسمم مامان یه قند عسل یا یه دختر ناز و مموشم!! بابا علیرضا امروز زودتر از سر کار اومد دنبالم و بدو بدو رفتیم دکتر،وای.....توی راه فهمیدم از هولم آدرس رو جا گذاشتم و با کلی بدو بیراه گفتن به خودم برگشتیم و کارتشو برداشتم...توی راه هم هیجان داشتم و هم یه کم کلافه بودم...راستش یکی دو روزه کلاً خلقم بالا پایین میشه و بی دلیل بهم میریزم...میدونم که این حالات متغیر خلقی مربوط به هورمونهای بارداریه و حتی این بیرون ریزی ها میتونه خوب باشه!خلاصه رسیدیم به مطب،وای مگه روبروی تهران کلینیک جای پارک هست!!!؟؟؟من رفتم و بابا علیرضا هم بعدش اومد!و بالاخره نوبتمون شد...بازم ضربان قلبم اوج گرفت...آخه میخواستم این جوجو رو ببینم!چه لحظه هیجان انگیز و جالبیه که توی ال سی دی که همش سیاهه یهویی تصویر یه آدم فسقلی پیدا میشه...خانم دکتر هم گفت این هم کوچولوی شماست....این پاهاشه،اینم دستاشه....من نمیدونستم کجارو ببینم،فقط هیجانزده شده بودم و هی دنبال اعضای بدنش بودم که نشونمون میداد!گاهگاهی هم بابا علیرضا رو نگاه میکردم که بالای سرم نشسته بود و داشت فندقی رو میدید!وای که وقتی گفت قدش 6 سانتیمتر و 9 میلیمتره!!!از ذوق اشکم در اومد که آخه خدایا چقدر قدرتمندی،یه آدم به این کاملی فقط 7 سانت؟؟؟!!!اونم تو 12 هفته و 4 روز؟؟اینم سنت مامان جون!
همه چی خداروشکر صحیح و سالم بود و هیچ مشکلی نبود...پرسیدم جنسیتش معلوم نیست؟؟؟دکتر گفت نه!!!کاش خودتو نشون میدی مامان جون...اشکال نداره عزیزم یکی دو هفته دیگه هم صبر میکنیم.
دکتر ازم خون گرفت برای آزمایش برای بررسی سندرم دان و ...،انشاالله اون هم مشکلی نباشه و تو صحیح و سالم به جمع ما بپیوندی.توی راه بابایی چند جایی کار داشت و من تو ماشین بودم...آخ که چه کیفی میکردم به عکس سیاه و سفید خط خطی نی نی نازم،عسلم زل میزدم و باهاش حرف میزدم...بعضی ها میگن اصلاً عکس سونوگرافی واضح نیست!اما من خیلی خوب حتی صورتشم میدیم،خیلی خوبه که آدم میتونه عکس فسقلیشو که توی وجودت داره رشد میکنه ببینه!
تا اینجای روز که خیلی خوب و جالب گذشت و چیزی بالاتر از این نیست که فهمیدیم کوچولومون صحیح و سالمه،چند جایی دیگه هم کار داشتیم و شب رفتیم سمت خونه که ...اوج حال بد من شروع شد...
من میخواستم همه عکسهای سونوگرافی نی نی رو به عنوان ابتدایی ترین عکسهاش تو صفحه مخصوص آلبوم خاطراتش بذارم که برای همیشه یادگاری بمونه...اما بخاطر ندونم کاری من...همش خراب شد....دادم بابایی پرسشون کنه،غافل از اینکه نباید زیر پرس میرفتن...ازشون فقط یه کاغذ سیاه باقی موند!!!هرکی بود ناراحت میشد اما نه مثل من که تا دو ساعت داشتم هق هق گریه میکردم!نمیدونم چرا اینجوری حساس شده بودم!شاید باید گریه میکردم تا کلافگی های این چند روز تموم میشد.شاید دلیلی شد تا بیرون بریزم!البته مگه تموم میشد؟؟؟آخه مامان جون قربونت برم این مامان پریسای تو اشکش دم مشکشه و کلاً وسط سریال هم میزنه زیر گریه!حتماً میگی چه جوری مشاور خانواده شدی؟؟؟!!!!!خوب دیگه....
بابا علیرضا هم که حسابی بهت زده شده بود از اینکه چرا به این شدت گریه میکنم...تا اینکه یادم انداخت من الان باید از سلامتی بچمون خوشحال باشم،نه اینکه واسه از بین رفتن دو تا تیکه کاغذ ناراحت باشم...یه خرده که گذشت آروم شدم و به این فکر کردم که یه روز انقدر ازت عکسای خشگل میندازم که کیف کنیم و این خاطره یادم بره!!باباییت راست میگه فدای یه تار موت که هنوز در نیاوردی!فدای این 7 سانت قدت عزیزم،یکی دو هفته دیگه دوباره میریم سونوگرافی و عکستو صحیح و سالم برات نگه میدارم...منو ببخش مامانی،این روزا حالم خوب نیست و بقول خاله نیکوت همش غر دارم! بعضی وقتا دست خودم نیست!اما سعی میکنم آروم تر باشم،مطمئنم تا یکی دو هفته دیگه که نزدیک 5 ماهگی بشیم حال منم بهتر میشه و جسماً و روحاً متعادل میشم....قربونت برم که عاشق قیافت شدم که دستای کوچولوتو نزدیک دهنت گرفته بودی انگشتی من(آخه دیدیم اندازه انگشت بابا علیرضاتی)...فسقلی 7 سانتی نازنازی.
تا سه شنبه 16 فروردین خونه مادرجون بودیم،با اینکه من واقعاً راحت بودم و مامان نمیذاشت به من بد بگذره اما خسته شده بودم،روزا حوصلم سرمیرفت و شبها دیر میگذشت! بنظرم هرچقدر خونه مامان آدم،راحت باشه هیچ کجا خونه خود آدم نمیشه.اونم خونه خود خودمون که من عاشقشم،کوچیکه اما با یه قصر هم عوضش نمیکنم!خداکنه تو هم ازش خوشت بیاد عزیزک فسقل من.
امروز 16 فروردین بعد از تقریباً یکماه اومدیم خونمون. دست مادرجون درد نکنه که صبح باهام اومد و رفتیم خونمون...وای در خونمون که باز شد!!!!!با یک بازار مواجه شدیم...همه جا بهم ریخته بود،بعد و قبل از مسافرت شمال خونه نامرتب شده بود من نتونسته بودم جمع کنم!بابا علیرضا هم همش سرکار بود و از اونجا میومد پیش من خونه مامان.
خلاصه اولش یه کم کلافه شدم اما مامان بهم آرامش داد و گفت تموم میشه و مرتب میکنیم!یه آقایی هم از شرکت نظافتی به اصرار مامان گرفتیم که من خیلی اذیت نشم!مامان هم دو مدل غذا درست کرد که تا چند روز بخوریم...آخه عزیز دلبندم این حاملگی حتی نمیذاره من غذا درست کنم!!!تا ساعت 6 همه کارها تموم شد و خونمون شبیه خونه های تمیز و مرتب شد!دست مادرجون درد نکنه!
وقتی رفت و من تنها شدم احساس کردم بعد یکماه یه کم حالت عادی گرفتم، دیگه باید بتونم کارامو خودم انجام بدم، اینجوری شاید سرگرم تر شم و روزا بهتر بگذره.بابا علیرضا هم که اومد و من درو براش باز کردم معلوم بود که خوشحاله اومدیم خونه. نی نی گلم تو هم کمک کن مامانی حاش بهتر شه که اینجا مشکلی پیش نیاد و خونمون بمونیم...باید روزای زیادی رو کنار هم کیف کنیم گلم.
از دو ماه پیش بی صبرانه منتظر 15 فروردین بودم، که صدای قلب کوچولوتو بشنویم. میدونستم با شنیدن صدای ناز قلبت تحمل سختیهای جسمی برام آسون تر میشه! من از خونه مادرجون با آژانس رفتم مطب خانم دکتر و بابا علیرضا هم بعد از من رسید. تو کل زمانی که منتظر نوبتون بودیم یاد روزهایی افتادم که بارها میومدم اینجا و میشستم و وقتی صدای قلب نی نی ها از داخل اتاق میومد بخودم میگفتم:"آخه کی میای مامانی!!که منم صدای قلب نازتو بشنوم و ذوقتو کنم!" و حالا اون روز رسیده بود!بابا علیرضا همیشه میگفت یه جوریه آدم میاد مطب دکتر زنان!همه خانمند!!!آخه این بابای مهربونت یه کوچولو خجالتیه(و به قول بعضی ها باشرم و حیاست!!!!!!) .اما وقتی دید باباهای زیادی میان که همراه مامانا باشن احساس کردم راحته!خیلی معطل شدیم...اما وقتی گفت نفر بعد خانم عظیمی پور...ضربان قلبم 3 برابر شد!!!داشتم از هیجان می مردم!خانم دکتر خیلی زود جای قلبتو پیدا کرد و یهو توی اتاق صدای تاپ تاپ بلندی همه جا پخش شد!من انقدر هیجان داشتم که فکر میکردم الان صدای قلب خودم هم از توی اون دستگاه شنیده میشه!!!!!
از همه قشنگتر لحظه ای بود که دیدم بابا علیرضا با ذوق و شوق خودشو کج کرده و داره از اون پشت نگاه من میکنه و لبخند خوشحالی میزنه! لحظه های قشنگی بود که واسه اولین بار احساس کردم داریم یه خانواده 3 نفری خوشبخت میشیم!دلم میخواست ساعتها این صدا ادامه داشته باشه...کاش میشد هروقت آدم میخواد صدای قلب نی نیشو بشنوه و انرژی بگیره!
خلاصه خانم دکتر تعداد ضربان فندقکمو گرفت و گفت خداروشکرهمه چی عالیه و مشکلی نیست.چند تا قرص ویتامین و آهن واسه من و نی نی نوشت و برای یکم اردیبهشت سونوگرافی و آزمایش غربالگری.
من و بابا علیرضا تا 1 ساعت ذوق زده بودیم. علیرضا منو برد به کافی شاپ ارم که قرار بود همه هم مدرسه ای های دبیرستان آیین روشن با هم جمع شیم ،برنامه ای که خاله فهیمه از یک ماه قبل چیده بود!خیلی خوب بود،خیلی از دوستامو دیدم...البته همیشه جمع شدن با نیکو،مهدیه،فهیمه و حالا که نجمه بود برای من یه چیز دیگست! وای که چه سوغاتی هایی گرفتی!خاله مهدیه و فهیمه از ترکیه و سنگاپور واست عروسک و کلی لباسای خشگل آوردن!خوش بحالت که هنوز توی این دنیا نیومدی خیلی ها دوست دارن قربونت برم!
اون روز برای همیشه واسه ما ثبت شد،روزی که شور و شوقت برای زندگی کردن از اعماق وجود من شنیده شد، روزی که احساس کردم برای بودن تو عشقم، همه این سختیهایی که داشتم آسون شد! باورم نمیشه تو دلمی و واسه خودت داری زندگی میکنی...قربونت برم که اندازه یک انجیر بودی و قلب داشتی قربون قلبت برم که میدونم چون میدونستی من وبابات صدات رو میشنوم تند تند میزد.مواظب خودت باش انجیر شیرین من... /span>
از دو روز پیش نگران یکی از دوستام محبوبه و نی نیش بودم،اونم همزمان با من نی نی دار شده بود،حالا دو روزه که لکه بینی داره و بیحاله!امروز 14 فروردین صبح بهش زنگ زدم که نتیجه سونوگرافیشو رو بدونم،که...تا گوشیو برداشت فهمیدم چی شده...داشت از بیهوشی درمیومد...گفت:"پریسا...بچمو سقط کردن!!!قلبش نمیزد و رشد نکرده بود".
نمیدونستم چی بگم!فقط گفتم چرا؟؟؟که گفت دکترا میگن بخاطر پارازیت هاست!!!و این اتفاق زیاد میفته که بی دلیل قلب جنین ...(اصلاً دلم نمیخوا حتی به زبون بیارم)
محبوبه با اون حالش فقط بهم گفت:"تو مواظب خودت باش..."
آخه من باید چیکار کنم؟؟؟؟ این موضوع خیلی منو بهم ریخت!از طرفی واسه محبوبه و رفتن نی نیش ناراحت شدم و از طرفی استرس و ترس منو گرفت...به مامانم گفتم و واسه آرامشم گفت که به اینا ربطی نداره...مثل همیشه خاله نیکو با حرفای منطقیش به دادم رسید...بهم یادآوری کرد که دخمل ملوس خواهرش تو چه شرایطی صحیح و سلامت بدنیا اومد!و...خلاصه هرجوری بود اضطرابو از خودم دور کردم و با اینکه سختم بود تصمیم گرفتم به محبوبه تا وقتی حالش بده زنگ نزنم تا بهم نریزم...باید بخاطر آرامش خودم و مهمتر، تو دلبند گلم اینکارو میکردم. بعدش حسابی با خودم و تو فندق خلوت کردم وبهت زمزمه کردم:
زندگی و هستی همه ما تو دستای قدرتمند خدامونه،آفرینش خدا با این چیزها بهم نمیریزه!کوچولوی من نترس!منم نمیترسم،حتماً نی نی خاله محبوبه الان باید میرفته تا زمان بهتری بیاد...تو هم بچسب به دل مامانی و تا میتونی رشد کن...قلبم صدای قلب کوچولوتو حس میکنه...تا زنده ایم زندگی کن عزیزم...
از اینکه عید تموم شد خوشحالم، چون داریم به پایان سه ماهگی نزدیک میشیم،و خدا بخواد حال مامانی بهتر میشه.اما این اتفاق تلخ نارحتم کرد. امیدوارم خاله محبوبه زود جسماً و روحاً زود بهتر شه.عسلم براش دعا کن.