خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

گرفتن عکس در آتلیه خاله نیکو

امروز پنج شنبه 14 مهر قرار بود عصر بریم آتله خاله نیکو(استودیو الکا) تا بازم عکسای خشگل از بیادموندنی ترین روزهای زندگیم بندازیم...وقتی حدود 4 ماه و نیم بارداری بودیم یکبار رفتیم و حالا تو آخرین روزها دوباره رفتیم...

صبح رفتم آرایشگاه و حسابی موهامو کوتاه کردم....آخه مامان جون میخوام وقتی منو میبینی من واست خشگل باشم عزیزم....خشگل ترین مامان!!!

قربونت برم که تو باعث شدی من خشگل شم....هرجا میرم اینو همه بهم میگن(بزنم به تخته)....وقتی رفتم آرایشگاه هم همه میگفتن....قربونت برم،حتماً تو هم خیلی خشگل و نازی مامانی...پسر نازم!

عصر با بابا علیرضا رفتیم آتلبه خاله نیکو...بجای 1 ساعت 6 ساعت داشتیم عکس مینداختیم....آخه خیلی عکسای خوبی بود....تو دل مامانی..تو بغل بابایی...حالا چه عکسایی بشه!!!!!! دست خاله نیکو درد نکنه با این هنرش!

این مامانت عاشق عکس انداختنه....آخه حیفه لحظه به لحظه زیباترین روزهای زندگیمون ثبت نشه....باباعلیرضای مهربونت هم همیشه منو همراهی میکنه....وقتی بیای قراره دوباره بریم پیش خاله نیکو و عکسای خشگل از تو پسر نازم بندازیم...

یک روز با خاله روجا....

امروز چهارشنبه 13 مهر...

وقت دکتر داشتیم...خاله روجا صبح اومد دنبالمون و رفتیم...آخ که چقدر خندیدیم.....نمیدونم چرا انقدر امروز سوتی میدادم و این خاله روجای بینوا رو اشتباهی تو خیابونا میچرخوندم...!!!!دچار ضعف حافظه در دوران بارداری شدم انگار!! اولش از یه خیابون دیگه آدرس میدادم و بعدش برمیگشتیم سرجای اولمون و البته که کلی میخندیدیم از دست من...با هم رفتیم ونک و من دو تا سبد خریدم که کلی چیزای خشگل تا اومدنت توش درست کنم...

بعدشم که رفتیم دکتر....چه خوبه که تنها نبودم...حوصلم سر نرفت!...خداروشکر همه چی خوب بود....فقط...فقط.....آخه مامان جون تو داری کپل میشی یا مامان جونت روند کپل شدنش واینمیسه؟؟!!!!!!! وای 93 کیلو؟؟؟!!!!!!!..آخه دارم میرسم به وزن باباییت عزیزم...میدونم میخوای من رکوردشو بزنم؟؟!!!! البته آب از سر من گذشته مامان جون و همه اینا فدای سر خودت و من...بعدش حسابی لاغر میشم دوباره...مطمئنم...

خانوم دکتر گفت فعلاً همون 30 مهر...تا دفعه بعدی ویزیت!

بعد از دکتر هم رفتیم رستوران باگت(باز هم باگت!!!) و با خاله روجا ناهار خوردیم...قربونت برم که تو کل زمان ناهار خوردن داشتی سکسکه میکردی و چون ماشاالله بزرگ شده کلی دل من با هر سکسکه میپره بیرون و من از نگاه کردن بهت سیر نمیشم قربونت شه مامان پریسات....

خاله روجا امروز خیلی زحمت کشیدی با ما بودی...تو خیلی مهربونی و از بودن باهات لذت بردیم...ممنون که همیشه جای خواهر مامان پریسایی....دوست داریم.

تولد نی نی های کلاس خانوم روستا یکی پس از دیگری

امروز دوشنبه 11 مهر کیانا کوچولو دختر مامان پریسا هم بدنیا اومد..از میون ما چندتا دوست فقط پسر گل من مونده....

نیکا دختر ناز الناز هم  ۲۶ ،آترین پسر هلیا 29 و پارسیا پسر آزاده هم 30 شهریور بدنیا اومدن...

دیگه فقط مونده رادوین من...

بقول بابایی تو ختم پیامرانی!!!!!

وقتی عکس تک تکشونو میبینم باورم نمیشه یکی یکیشون نی نی هاشونو بدنیا آوردن...و حالا  نوبت منه!...من این جمع دوستامونو دوست دارم و امیدوارم بزودی هممون با فسقلی هامون دور هم جمع شیم و بیاد روزهای کلاس بهم انرژی بدیم!

شام تولد پدرجون

جمعه 8 مهر تولد پدرجون بود و ما میخواستیم بریم خونشون که نبودن...این بود که امشب شام رفتیم بیرون...بازم رستوران باگت...مامانی این چندوقته چقدر پیتزا سبزیجات باگت خوردی هاااااا...نوش جونت قربونت برم....

خیلی خوش گذشت...انشاالله سال دیگه تو هم کنار مایی...و تولد پدرجونتو جشن میگیریم...

بدنیا اومدن نی نی یار دبستانی من

امروز شنبه 9 مهر...

دیگه سر خودمو حسابی گرم کردم...شروع کردم به درست کردن کاردستی هام واسه نازناز خودم رادوین مامانی... اول از همه هم همون قطاری که هر واگنش یه حرف از حروف اسم نازته...R-D-V-I-N

امروز روزیه که پسر کوچولوی پریناز...یار دبستانی من بدنیا اومد..امیرعلی فینگیلی!

من و پریناز از کلاس پنجم دبستان تا یه جورایی سوم دبیرستان همکلاسی بودیم...و علاوه بر این حسابی با هم دوست....

همش خونه هم بودیم....چه کارایی که نمیکردیم!!!!....دیگه نمیشه بهت بگم مامانی...بدآموزی داره واست...بزرگ شدی میگم البته....

همسایه هم وقتی لویزان زندگی میکردیم....ما بلوک 11 واونا 13....چه خاطراتی که نداریم........

به فاصله 2 ماه از هم ازدواج کردیم و حالا به فاصله 20 روز داریم مامان میشیم....

خیلی جالبه برام....

یار دبستانی من تولد پسر گلت به زندگیتون مبارک...

امیدوارم امیرعلی دوست خوبی برات بشه پسرم...همونطور که ما دوستای خوبی واسه هم بودیم و هستیم...با اینکه سالی دو بار همو میبینیم....