خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

درست کردن هدیه های یادبود تولدت

امروز سه شنبه 19 مهر...صبح یه کم زود بیدار شدم،آخه قراره خاله لیلا،یکی از دوستای خوبم بیاد خونمون و کمکم کنه...

یکی دیگه از کارایی که دارم به ذق و شوق اومدنت انجام میدم درست کردن یه هدیه یادبود کوچیکه(gift)،که هرکس که بیاد تورو ببینه یه دونه بهش هدیه میدیم!!! دقیقاً شبیه هدیه هاییست که توی عروسیمون به مهمونا دادیم،یه شمع که توی یه جعبه طلقی بود و خاله نیکو خیلی خشگل پاپیون زده بود و اسم من و بابایی بهش وصل بود! اما حالا جای شمع یه جاکلیدی با شکل حیوونه،که مادرجون زحمت خریدشو کشیده! و اسم ناز تو و تاریخ تولدت بهش وصل میشه!!!خیلی خشگل میشه.....

دیروز هم کلی به خاله لیلا زحمت دادم و رفت برام وسایل اینارو از بازار خرید،و قرار شد بیاد کمکم کنه...همیشه خاله نیکو کمکم بود و حالا که اون وقت نداره خدا هم منو تنها نگذاشت و خاله لیلای مهربون و باذوق رو برام فرستاد! تا ظهر همه عروسکهارو گذاشتیم تو جعبه هاشون و خاله لیلا رفت! و من خودم ادامه دادم....البته دوست دارم آروم آروم کار کنم تا زودی همش تموم نشه!....و یه کمک دیگه که خاله لیلا جون کرد این بود که یکی از سبدهای عروسک رو برد خونشون که تمومش کنه!....خیلی ذوق کردم که یکی کمکم کرد....

وای که چه چیزای خشگلی منتظر دیدن تو هستن.....کلی عروسک ناز.....

حالم خیلی بده...روزهای پراسترس

امروز دوشنبه 18 مهر...از مامان خواسته بودم بیاد اینجا و اگه میشه واسمون کمی خرید کنن...دستشون درد نکنه کلی میوه خریده بودن من و تو عزیزک مامان بخوریم ویتامین بگیریم!!مادر جون طبق معمول میاد اینجا کلی کار میکنه و حسابی زحمت میکشه! با پدر جون بهم توی درست کردن سبدهای عروسک کمک کردن!یکیش دیگه تموم شد و عالی از آب دراومد....بقول باباعلیرضا اینا شدن ستاد استقبال از رادوین...کلی عروسک که منتظرتن!

بعد از ظهر دوباره مثل دیروز شدم،کلافه و بیحوصله!!!!! خب فقط هم زورم به علیرضا میرسه...الهی بمیرم اونم همش درکم میکنه....خیلی خسته بود،چون بعد از کار رفته بود دنبال خرید اسپیلت که به  اتاق بزنیم...آخه مامانی وسایل ناز تورو که توی اتاق گذاشتیم دیگه جا نمیشه بخاری بزاریم و باید هوای گرم و خوبی واسه تو نازنین درست کنیم،این بود که بابایی تصمیم گرفت اسپیلت بخره! بابایی همه کار میکنه که شرایط خوبی رو برات فراهم کنه...خوشبحالت...

دست مادرجون درد نکنه حسابی کمک کرد..مثل همیشه آشپزخونه رو دسته گل کرد و آخر شب رفتن!...تا خونه ساکت شد یه کم از عصبی بودنم کم شد...اما یه حال عجیب غریبی افتاد به جونم....باورم نمیشد دیگه خیلی خیلی نزدیکه که تو بیای...انگار هول کردم...وقتی باباعلیرضا حالتمو دید پیشم نشست و شروع کرد به صحبت کردن باهام و پرس و جو از اینکه به چی فکر میکنم که نگرانم کرده....منم همه رو گفتم....و خب شک نکن که بیشتر از حرف زدن اشک ریختم...اما درنهایت  حسابی حالم خوب شد!!!!!....

خب حق میدم بخودم...

نگران مسئولیتهاشم....اینکه وقتی تو فینگیلی بدنیا میای همه مسئولیتت با ماست...و بیشتر با من...بخصوص غذا دادن!یعنی میتونم خوب خوب بهت شیر بدم؟؟!!!!...وای با دردهای بعد از عمل یعنی میتونم بغلت کنم!......اصلاً همون روز میای دیگه؟؟؟؟؟نکنه؟؟!!!!ولش کن....

و هزار تا فکر دیگه که از سرم میاد و میره....اصلاً ناراحت نیستم که چرا این فکرها میاد سراغم،همش طبیعیه!مهم اینه که توی من نمونن!و بتونم یه جوری حلشون کنم،یا باهاشون کنار بیام،خلاصه باید همه این افکارو پذیرفت...نباید با نگرانی ها جنگید...اگه نخوای اونارو ببینی بیشتر سراغت میان و اذیتت میکنن...

وقتی که باباعلیرضا حمایتم کرد و بهم قول داد که تاجاییکه میتونه کمک میکنه و درکنارمه خیلی احساس خوبی پیدا کردم....

خلاصه اون شب هم تموم شد ....با حال خیلی خوب...

بازم دیدار از وسایل مامانی تو!!!!

امروز یکشنبه 17 مهر:

وای که حدود 2 هفتست خیلی بیدار میشم..و وقتی هوا روشن میشه و علیرضا میخواد بره سر کار دیگه خوابم نمیبره!!امروزم از ساعت 4 و نیم صبح بیدارم...هرچند از حدود 7 تا 10 دوباره خوابیدم!اما کاش خوابم نمیبرد....از بس کابوس دیدم!!! یکی از عجیب تریناش این بود که تو فسقلی مامان بدنیا اومده بودی و داشتی شیر میخوردی و مثل آدم بزرگا حرف میزدی!!!!!!!!!وای خیلی بد بود....و کلی خواب هچل هفت دیگه.....

واقعاً معنای سنگینی روزای آخر بارداری رو دارم لمس میکنم....نمیتونم جوم بخورم...وای که بخوام شبا از این ور به اون ور شم!!!! هزار تا یا علی میگم!!!!!!! البته وقتایی که بابا علیرضا باشه حسابی کمکم میکنه و در نقش جرثقیل، خوب عمل میکنه!!!!

امروز عمو محمد زنگ زد و گفت شب با خاله کیمیا میان خونمون که وسایل ناز تورو ببینن! نمیدونم چرا عصر که شد بهم ریختم،کلافه و عصبی شدم....انگار یه استرسی همه جونمو گرفت!!! اما خب وقتی عمومحمد اینا اومدن سرم گرم شد و خوش گذشت! خیلی با ذوق و شوق دونه دونه لباساتو دیدن و کلی خوششون اومد! بخصوص از هرچی که طرح جوجه بود!!! خاله کیمیا خیلی مهربونه....و من خیلی دوست دارم بخوبی و خوشی همونطور که دوست دارن بهم برسن!

بعد از اینکه رفتن با کمک باباعلیرضا ساک خشگل آبی رنگتو بستیم و آماده کردیم! دو تا شیشه شیر خشگلت که صبح همه رو استریل کردم،دو تا لباس نازنازی فینگیلی،پتو و دورپیچ! ساک خودم رو هم هفته پیش آماده کردم و گذاشتم توی ماشین!!آماده آماده برای ورود تو!!

قربونت برم که تکونات خیلی محکم و قوی شده...طوری که انگار با هر تکون منو با خودت هون وری میبری.....گاهی میترسم!!!! عزیز مامان معلومه جات خیلی تنگه...به امید خدا روز اومدنت کم مونده...یه کم دیگه بمون تو دل مامان تا کپل بشی بیای بغل خودم.

شروع هفته 28 بارداری...دهمین سالروز آشنایی من و علیرضا

امروز شنبه 16 مهر 90....

امروز شد 10 سال...از اون روزی که و باباعلیرضا با هم آشنا شدیم...یه عصر پاییزی...مگه میشه فراموش کرد؟!...خدای مهربون خیلی منو دوست داشت که باباعلیرضارو سر راه زندگی من قرار داد...من خیلی خوشبختم...روزای قشنگی تو زندگیم داشتم....

اما خیلی هاشو مدیون اون روزم...

من با وجود همه سختیش از صبح تصمیم گرفتم غذای مورد علاقه باباییتو درست کنم:لازانیا! خداییش خیلی خسته شدم و دل درد گرفتم! اما خیلی دوست داشتم امشب بهمون خوش بگذره...آخه این اولین سالیه که تو نازنین هم با مایی!

باباعلیرضا هم یه کیک خیلی خوشمزه که من خیلی دوست دارم خرید و با کلی شمع های بامزه! آخ که چقدر با ذوقه!

یه جشن دوتا و نصفی....آخه تو هنوز نصفی دیگه فنقل من!...

خیلی خوش گذشت...و با هم شمع 10 رو فوت کردیم...شاید قشنگترین قسمت امشب این بود که داشتیم همش به این فکر میکردیم که اون روز فکرشو میکردیم بعد از 10 سال و2 هفته دیگه بچمون بدنیا میاد؟؟؟!!!....6 سال آشنایی...روزای پر افت و خیزی داشتیم...حتی چند بار نزدیک بود همدیگرو از دست بدیم...اما خدا نخواست....خودمون هم همه تلاشمونو کردیم که عشقمون حفظ شه...و خدای مهربون هم توی لحظه به لحظش با ما بود...تا حالا که داری میشی ثمره عشق ما...

خدایا شکرت که خوشبختی مارو با این هدیه موندگارتر کردی....

خدایا شکرت که 16 مهر هر سال قشنگترین روز زندگیونو جشن میگیریم...

.....

امروز وارد هفته 38 بارداری شدیم...وقتی هفته 37 تموم میشه دیکه نی نی برای اومدن به دنیا معمولاً مشکلی نداره و کامل شده...فسقلی مامان همش یه قلمبه میشی و میای پهلوی سمت راستم....کم مونده بیای تو کمرم!!! آخه فدات شم که نمیدونم کدوم قسمت بدن کوچولوته؟؟!!!وای که داری آماده اومدن میشی هااااااا.....

فدات شم مامانی...عشق بابا و مامان!

یادت باشه که تو نتیجه یه عشق صادقانه و البته همراه با کلی تلاش و صبوری هستی...

یادت باشه که شاید خدا من و باباییت رو  اتفاقی سر راه زندگی هم قرار داد...ولی برای حفظ این عشق خیلی تلاش کردیم...حتی سختی کشیدیم...صبوری کردیم...همیشه میگن پیدا کردن عشق راحته،اما حفظش سخته...

از خدا میخوام که تو هم مفتی مفتی عشق زندگیتو از دست ندی...که در کنار عشق زندگیت ،زندگی زیباترین لحظه هارو واست میسازه...حتی کنار سختی هاش...تو لایق این عشق هستی...از خودت دریغ نکن...

ذوق دیدن وسایل ناز تو

امروز جمعه 15 مهر بابا علیرضا کمک کرد و خونه رو تمیز کردیم....هرچند این روزا من با ایستادن خیلی کمرم درد میگیره و واقعاً به سختی غذا درست میکنم...اما خدارو شکر بابا علیرضا خیلی خیلی کمک میکنه و نمیذاره من کارای سنگین بکنم!

عصر به مامانی و بابایی و عمه جونات زنگ زدیم که بیان وسایل ناز تورو ببینن! و مشتاقانه هم اومدن...همشون اومدن تو اتاق و عمه فیروزه تک به تک وسایل تورو درآورد و به همه نشون داد....خیلی ذوق کردن....معلوم بود....

قربونت برم که چه وسایلی داری...همه وسایلت منتظرن تو بیای و اونا رو بپوشی....انشاالله.