خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

آخرین سفر ما وقتی تو دل منی

از وقتی خاله محبوبه اومده قرار بود تعطیلات عید فطر رو بریم شمال...آخه تا حدود 20 روز دیگه خاله اینا میرن!!!...من شک داشتم برم یا نه!و شرطم هم این بود که باباعلیرضا هم بیاد...دکتر هم گفت اشکالی نداره بری! باباعلیرضا هم یک روز زودتر از عید مرخصی گرفت و سه شنبه 8 شهریور راهی شمال شدیم...صبح زود ما و خاله محبوبه و سام و سارا  5 و نیم صبح حرکت کردیم که به ترافیک نخوریم و اتفاقاً خیلی خلوت بود و راحت رسیدیم و اصلاً اذیت نشدم! فردا صبح هم بقیه اومدن...هوا عالی بود و خیلی خیلی خوش گذشت...کنار دریا،تو جنگل و خلاصه هر جا که میرفتم بهت میگفتم مامانی دفعه دیگه که بیایم اینجا، تو عشقمون هم با ما میای و خودت همه جارو میبینی و هوا میخوری...

به بقیه هم کلی خوش گذشت! بخصوص پنجشنبش که جت اسکی سوار شدن! البته بابا علیرضا بخاطر من سوار نمیشد و انقدر من بهش گفتم یه دور زد...به یاد کیش که تو اندازه یه نقطه تو دل من بودی و جت اسکی سوار شدیم! خلاصه این آخرین سفر قبل رفتن خاله محبوبه اینا بهترین سفر این دوران بود،چون بابایی هم بود و به من خیلی خوش گذشت...

جمعه 11 شهریور هم صبح زود با آرش صبح زود برگشتیم تهران...

میخوام ازت تشکر کنم پسر خوب و مهربونم که خیلی با مامانی همراهی میکنی...توی سفر،توی جاده...بهم کمک کردی که توی این سفر هم با خاله محبوبه اینا باشم و دور هم این روزای قشنگو خوش باشیم...

مریض شدن من تو روز تولد باباعلیرضا!!

امروز 4 شهریور تولد باباعلیرضاست و من کلی از قبل برنامه ریزی کرده بودم و مادرجون و خاله محبوبه و منیژه اینارو واسه شام دعوت کرده بودم.....اما!!!خیلی خورد تو حالم!بدجوری از روز قبل گلوم درد گرفته بود و هرکاری کردم بهتر نشدم!با اصرارهای باباعلیرضا رفتیم دکتر و معلوم شد که گلوم خیلی چرک داره و باید دو تا آمپول پنی سیلین بزنم....دکتر خیالمو راحت کرد که ضرری واسه تو گلم نداره!و موندن چرک توی بدنم ضرر بیشتری واسه من و تو داره!....

قبل رفتن به دکتر رفتیم واسه بابایی کادو خریدیم،یه عطر خفن که دوست داشت!آرش هم با ما بود و واسه اونم خریدیم.آخه تولد اونم دو روز پیش بود...یه کیک هم واسه دوتاشون گرفتم که گفتم روشو بنویسن: "بابای رادوین و آرش تولدتون مبارک"

همه بهم گفتن که چون مریض شدم نیان بهتره!اما این مامان پریسات مگه برنامه تولد بهم میزنه؟؟!!! همیشه تولد آدمهایی که دوسشون دارم خیلی واسم مهمه و هرطور شده باید یه کارایی بکنم واسشون!اونم واسه باباعلیرضات که من عاشقشم و هرسال منتظر روز قشنگ تولدشم....خلاصه هرطوری بود شام هم درست کردم....اما......تا ناهار خوردم حالم بدتر شد و بهش حالت تهوع هم اضافه شد.....بعدش رفتیم تا من آمپول بزنم....راستش از استرسی که داشتم کلی گریه کردم!!! به بابایی میگفتم نکنه واسه پسرمون خوب نباشه...نکنه!نکنه....وقتی زدم(که خیلی درد داشت)تورو سپردم دست خدا و نگرانی هامو ریختم دور.....وقتی برگشتیم خونه حالم بدتر و بدتر شد...تا اینکه به طرز وحشتناکی حالم بهم خورد و ........

اما عوضش سبک و حالم خیلی بهتر شد و فقط خیلی بیحال شدم!.....همه اومدن و از قضا حال عمو محمدرضا و خاله محبوبه هم خوب نبود...خلاصه شب، شب مریضها بود!!!! اما همه سعی کردن با هر حالی که هستن شب تولد خوبی باشه و همین طور هم شد....

مامانی انشاالله سال دیگه تولد بابایی تو پیشمونی و یه تولد خیلی خیی خوب براش میگیریم...و هممون با حضور تو شادتر از همیشه هستیم ...دعا کن زود خوب شم مامانی...

تعیین زمان بدنیا اومدنت!!!!

امروز 2 شهریور وقت دکتر داریم و من بازم از اینکه وزنم زیاد شده تعجب کردم!آخه این بار خیلی کم خوردم(یعنی خیلی سعی کردم!!!) و کلی هم ورزش! 2 کیلو دیگه اضافه کردم و حالا مامان جونت شده 87 کیلو!!!!!!!!!دقیقاً 20 کیلو از اول بارداری تا حالا تپل تر شدم!!!! دکتر یه کم با آزمایشی که داد منو ترسوند! باید آزمایش مسمومیت حاملگی بدم که از علائمش اضافه وزن و ورم شدیده!!! امیدوارم که طوری نباشه...یعنی مطمئنم که من و تو در سلامت کاملیم و این آزمایش رو هم میدیم و خیالمون راحت میشه!.... از خانوم دکتر خواستم حدوداً بگه که تو قشنگم کی به دنیا میای تا کمی برنامه ریزی کنیم! اونم توی تقویمش نوشت:شنبه، 30 مهر.........قربونت برم که ماه مهری شدی.....پاییزی من...رنگارنگ من....

از دکتر رفتم خونه مادرجون و ظهر همگی رفتیم هایپراستار خرید...خاله محبوبه خیلی دوست داشت اونجارو ببینه و منم دیگه باید کلی خرید کنم واسه خونه که وقتی تو میای همه چیز توی خونه مهیا باشه عزیزم....هرچند نیم ساعت که گذشت بدجوری کمر درد گرفتم و خریدامو نصفه تموم کردم!!دیگه راستی راستی روزهای سخت و پرفشار شروع شده و نباید خیلی خودمو خسته کنم!....

شب هم رفتیم دیدن دوقلوهای ناز محمد و آزاده....وای!!!!!!!!من از نزدیک تا حالا دو تا دوقلوی کوچولو ندیده بودم!!!خیلی با مزن!.....وقتی میدیدمشون باورم شد که تا دو ماه دیگه خودم یکی از اینارو دارم....که باید بغلش کنم،شیر بدم و خلاصه ازش نگهداری کنم! کارایی که هم خیلی شیرینه و هم خیلی پراسترس...البته مطمئنم با توانی که خدا میده و شیرینی دیدن چشمهای زیبای تو پذیرای همه سختیهاش هستیم و بی صبرانه متظرتیم عزیز دل مامان پریسا و باباعلیرضا.